«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

کمکم کنید

دنبال یه قالب خاص و رویایی ام

اما پیدا نمی کنم

این قالب رو هم همین جوری گذاشتم

وقتی نگاش میکنم اشکام در میاد... هر چند خیلی دوستش دارم

هر چی گشتم هیچ کدوم به روحیه شاد من نمی خورد.

آخه شبکه به این بزرگی وقتی چیز به درد بخوری توش پیدا نشه به چه دردی می خوره...

کمکم کنید بچه هااااااااااااااااااااااااااااااااا


سعدی شیراز

عجب شب دلنشینی بود. 

دیشب رو می گم.حدود ۱۵سالی میشد اونجا نرفته بودم.خیلی عوض شده بود. 

بزرگ ...زیبا...بوی گلهای شب بو  و محبوبه... آدم رو مست خودش میکرد. 

دلت می خواست عاشق بشی...شعر بگی...از محبت بگی... 

هر جا نگاه می کردی طراوت وشادابی موج می زد. 

اونقدر که نا خودآگاه می گفتی بابا خوش بحال سعدی...بهش حسودیم شد. 

می تونم بگم از حافظیه خیلی خوشکل تر بود.باکلاس تر... 

اما محیطش هنوز هم گند و زشت بود.از مردمش بیزارم... 

شاید هم به همین دلیل هیچ وقت اونجا نرفتم. شاید سعدی ناراحت بشه ... 

اما به واقع حافظیه رو بیشتر دوست دارم...اون موقع ها که کار و زندگی نداشتم  

با بچه ها ماهی ۳ بار می رفتیم حافظیه. 

اما الان دیگه وقتی نیست . زندگیم .تفریحم شده کار...کار ...کار... 

داشتم می گفتم... 

حوض ماهیش که دیگه نگو... 

دلم می خواست ماهی باشم.کنار اون ماهی ها...  

حس می کردم ماهی ها بهم فخر می فروشن... 

دوست داشتم مثل اونا بودم تا این آب رکناباد که میگن برا خودم باشه... 

دلم نمی خواست تموم بشه اما دیگه دیر وقت بود . 

سعدی می خواست بخوابه...محترمانه ما رو انداختن بیرون... 

یه شاخه گل محبوبه واسه یادبود سعدی از کنار آرامگاهش چیدم. 

الان تو اتاقمه...بی وجدان ...گلهای به این کوچکی عجب دنیایی دارن. 

غروب که میشه چنان بوی معطری دارن که پنجره رو باز میکنم. 

اما خیلی خوشکلن...دوستشون دارم.زیباست و رویایی... 

خدا قسمت همه کنه. 

امید دارم دیدار من و سعدی ۱۵ سال دیگه طول نکشه... 

 

  باطل است آنچه مدعی گوید         خفته را خفته کی کند بیدار
  مرد باید که  گیرد اندر گوش           ور نوشته است پند بر دیوار 

                                        ((سعدی))

حرف دل

همه در تلاشند...

همه  در گذرند

 وزندگی را در لابه لای  سنگها جستجو می کنند ... 

گوییا سنگها بهتر از آنان می دانند..

اما من به دور از تمام این روزمره گی ها به غریبی دلم می اندیشم

...به دل خسته ام... به قلب پر امیدم...

خوب می دانم  

کوچه پس کوچه های زندگی ذهنم را از تمام واژه های زشت وزیبا پاک کرد...

دیگر نمی دانم کدامین واژه شایسته غربت قلبم است ...

چقدر زود باوریم...زود دل می بندیم.و سخت فراموش می کنیم...  

دنیای غریبی دارند این آدمها...

کاش ناممان اشرف مخلوقات نبود ونیروی تفکر نداشتیم  

تا بر خودمان ومردمانمان وبربی کسی مان دل بسوزانیم...

کاش پرنده بودیم که هرروز بی خیال از تمام دغدغه های زندگی پرواز می کردیم... 

پرواز....

امروز نه دلم برای خودم سوخت نه برای دلم... 

انگار آنچنان مهم نبود... 

مهم  نبود شکوفه ها را ببینم یا نه...

مهم نبود گل نر گس در مقابل سردی هوا شاداب تر است یا نه 

...مهم نبود باران ببارد یا نه..

.مهم این بود که زندگی رو بیشتر از همیشه دوست داشتم  

و شاید او هم در همه دلتنگی هایش به یاد من بود...

این مهم بود...


پ . ن : 

زندگی کنایه از یه اسمه ...همین 

سفرنامه

سلام به همه دوستای گلم

از اینکه این مدت طولانی ازتون دور بودم عذر خواهی می کنم...باور کنید دلم واسه تک تک شما تنگ شده بود... اما سفر خوبی بود ...خوب وفراموش نشدنی...دلنشین... که شیرینی  هر لحظه اش منو به خودم و زندگیم امیدوار میکنه...در عین زیبایی وشادی ...هنوز برایم باورنکردنیه ... انگار یه خواب بود ...خوابی شیرین که هر کسی هم جای من بود دلش می خواست خودشو الکی الکی بزنه به خواب... یه خواب رویایی وشیرین ...

هشت روز مثل باد گذشت ...ومن برگشتم ...خاطرات اون روزا ...توی صندقچه قلبم پنهان شد...وشاید یه روز همین جا به همتون گفتم  که این سفر چرا شیرین به دلم نشست...

از خدا خیلی چیزا رو خواستم ...ازش خواهش کردم ...تمنا کردم ...نمی دو نم چقدر به حرفام گوش داد اما من که آروم شدم...نه گریه می کردم ...نه بی خیال بودم ... فقط قلبم توی سینه می تپید...حس می کردم در برابر کسی هستم که تمام ناگفته ها رو می دونه...نمی دونستم چی باید بگم...همه چیز یادم رفته بود...حرفایی رو که بارها تمرین کرده بودم بگم...حرفایی که آخر هر نمازی بهش می گفتم...همه رو فراموش کرده بودم...وقتی بدونی همه اون چیزایی رو که می خوای بگی ...میدونه وتکراریه ...

اصلا خجالت میکشیدم بگم...

اما از یاد شما غافل نبودم ...اصلا...کلی واستون دعا کردم...واسه ...

رود پدر خوب و عزیزم ...

ساقی جیغ که یه دنیا مهربونیه...

دریای خروشانم..

.الهام گلم...

شهره خانم ودوستاش....

فرزاد عزیز ...

غریبه آشنا...

آقا مهدی گل...

داداشی  ...

ممد اهوازی..

دینا عزیزم...

تبسم خودم...

مریم خانم گل...

فاطمه جعفری عزیز...

آقا رضا تهرانی...

آقای زمانی...

آقای مهدی پور...

دعا کردم ...که به آرزو هاتون برسید اون جوری که دوست دارید زندگی کنید...

واما...واما... از بند پ هم استفاده کردم و خصوصی  هم دعا کردم...

واسه دو نفری که میزبان بودن... و الحق والانصاف که خوب مهمان نوازی کردن...و اگه این سعادت رو نداشتن خدا مثل من پرت شون می کرد یه شهری غیر از مشهد...

همین جا بهشون میگم خوش به حالتون... 

چون هر وقت دلتون از زمین وزمان بگیره ...

اگه هیچ کسی محرم دلتون نباشه... 

اما یه بزرگوار اونجا هست که دلتون رو آروم کنه...

خصوصی دعا کردم  واسه...

نفیر سیمرغ گلم  و وحید سرباز عزیزم... امید دارم خدا کمکتون کنه که اون جور که دوست دارین زندگی کنید...شهر قشنگی داشتید...من از همین راه دور دعوتتون می کنم...

به شیراز اومدین خبر بدین سر در شهرمون رو آذین ببندم...

همتون رو دوست دارم اندازه همه زیبایی های خدا

تلاله

من....(تو) ام

 هیچ کس را نداشت

                       وحتی

                              هیچ ناکسی را .....

به باغها پناه برد

به تمامی درختهای از ریشه رمیده ی آفتاب ندیده...

به خاک افتاده گلهای خزان زده ی پاییز روییده....

گفت : باورتان باد ...من باغبانم....

                                             مسخره اش کردند...

به دریا پناه برد...

مسحور از خود رمیدنها ...خرامیدنها و

در بستر تبدار سواحل...

به قایق های  بادبان گم کرده

گفت: باورتان باد ...من بادبانم...

                                          مسخره اش کردند....

به آسمانها پناه برد...

عظمت ستاره های سیاره ساز و...

زندگی پرداز و....

همیشه سر زنده....

به تمام ابرهای خانه بر دوش و پراکنده....

گفت : باورتان باد...من اشک از دیده فرو نغلطیده ی آسمانم....

                                                     مسخره اش کردند...

به کتاب های تالیف نشده پناه برد....

گفت : من نه باغبان...

                    نه بادبان...

                           نه از یاد رفته سرشک دیده ی آسمان...

که متن روی کار نیامده یک داستانم....

                                     مسخره اش کردند....

به خودش پناه برد...

گفت: باورت باد ...من ...تو ام

                                                وگریست.....



پ.ن ۱: 

راهی سفرم ...یه سفر که شاید خاطره های زیادی برام به ارمغان بیاره... 

پس دوستان خوبم ...اگه خوبی دیدید بدونید اشتباه شده ...اکه بدی دیدید خوب لابد حقتون بوده...منو ببخشید ...که نتونستم بیشتر اذیتتون کنم....  

 

پ.ن۲: 

از شوخی گذشته ...جدی جدی میگم...ببخشید دیگه ...اگه نتونستم به بعضی دوستام سر بزنم دلیل بر بی معرفتی نیست ...این روزا گرفتار بودم...شدید... 

همه شما رو دوست دارم دلم براتون تنگ میشه 

دعا کنید با خاطرات خوشی برگردم 

آرزومند آرزوهایتان تلاله

میلاد منجی

یا ابا صالح مهدی

 

 

((اگر روزی خدا خواهد که هستی را بیاراید  

                    تورا گوید تجلی کن که هستی را بیارایی))  

 *******************************

میلاد حضرت مهدی بر همه شما دوستانم مبارک .....

تو نباشی...

تو نباشی  

و نبینی

که چه ها می گذرد بر من زرد

خنده ای میشکند

تا پس هر مژه دریا به تماشا برسد

باد در حمله سردی به درختان بزند

رنگ از صورت سرسبز صنوبر بپرد

باغ در ریزش بی وقفه و رنجوری برگ

بوی باران که رها میشود از کوچه خاک

خاک نمناکی تب کرده چشمان من است

تو نباشی

بوی پاییز گناه من و افسانه توست

تو نباشی سیل باران به سرو صورت زردم بزند

هر چه برگ است به آوار دلم می ریزد

تو نباشی

زیر باران ریشه در فاصله ها میگیرم

تو نباشی

هر برگ – غم زردیست به اندازه جان

تو امیدی

تو همانی که اگر هست

به جانم شوریست...

غربتم قصه تردید تو بود

بوی دلتنگ ترین ثانیه ات

بوی غربت زده باغ انار

بوی تند نفس زرد خزان

تو نباشی

من وتنهایی شبهای دراز

تو نباشی

 من و آزردگی و سوزو گداز

تو نباشی

پاییز – به سراغ غم وتنهایی من می آید

تو نباشی

برگ – بوی غریبی دارد

تو نباشی

 نفسم سوخته فاصله هاست.... 

((مجید زارع))

پ. ن : 

 چه غمگین است ودلگیر...  

روزهایی که نیستم اما باید باشم... 

روزهایی که من مرده ام ...اما باید زندگی کنم... 

روزهایی که اشکهایم می خروشد...اما باید سکوت کند... 

روزهایی که دلم گریان است ...اما باید شادمان باشد.... 

روزهایی که تلاله با زندگی وداع کرد روزهای غم انگیزی است که گذشتن از آن غیر ممکن به نظر میرسد...اما میگذرد وبه فراموشی سپرده می شود...

غیبت تلاله

این روزا نیستم اما زود برمی گردم 

دوستتون دارم 

تلاله 

پدر دوستت دارم

 

  اگه زمین به عشق خورشید سالی یک بار دورش بگرده 

 من به عشق پدرم روزی هزار بار دورش می گردم  

اگه بگن هشتاد روز دور دنیا 

 بگرد هشتاد بار دور پدرم می گردم  

چون پدرم دنیای منه 

 دوستت دارم پدر دوستت دارم پدر دوستت دارم .... 

 روز پدر مبارک باد  

بابای خوبم به اندازه ی تک تک ستارگان آسمان 

 دوستت دارم

  

میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت، 

 اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب،

مبارک باد . . .

دلتنگی یک دختر ...

 

 

 این روزها دلم عجیب میگیرد... 

عجیب به این خاطر که هیچ وقت چنین دلتنگ نبودم 

وقتی در آینه نگاه می کنم 

چیزی را که در نگاهم می بینم مرا به خشم وامی دارد... 

طوری که از خودم... از حسم... از نگاهم متنفر می شوم. 

نمی دانم چرا خودم را مثل این دختر تنها می بینم... 

منتظر... 

با چشمهایی که هزاران حرف ناگفته دارد ... 

اما از گفتنش هراس.... 

شاید همه حرفهای دخترک مثل رویاهایش نباشد... 

به یقین می دانم  

که حرفهای این دختر تنها و منتظر این نیست 

او هم مثل من دلتنگ است... 

شاید دلتنگ روزهایی که شاد بود و خندان... 

روزهایی که هیچ غمی نمی توانست  

دل شاد او را غمین کند... 

شاید او هم مثل من  

روزی که حس پرواز در وجودش شکوفا می شد... 

صیادی پرهای پروازش رابرید 

وشاید هنوز 

شوق پرواز را در سر می پروراند.... 

شاید در خلوت تنهایی اش 

بارها وبارها  

از روی سکو بلند شده... 

راه رفته 

وچشمان منتظرش را به آسمان دوخته... 

وشاید به این خاطرکه می دانسته  

خدا از اسرار درونش آگاه است... 

فقط به سکوت اکتفا کرده است... 

واین سکوت... سکوت نیست... 

فریادی است که هیچ کس جز قلب دخترک صدایش را نمی شنود  

ومن می دانم  

که در قلب این چهره ساکت و آرام  

طوفانی بر پاست 

که هیچ چیز را یارای مقابله با او نیست 

سکوت این دختر آرامش قبل از طوفان است... 

شاید این دختر تنها...مثل من 

هزاران هزار سوال بی جواب بر دوشش سنگینی می کند... 

ومنتظر است تا کسی را بیابد و جواب چرا هایش را بدهد... 

دلم برایش می سوزد 

چون می دانم 

آفتاب غروب میکند 

روز تمام میشود 

شب با تمام ستاره ها از راه می رسد 

و او همچنان منتظر است 

ومن می دانم که انتظار او را پایانی نیست 

حتی اگر پایان یابد پایان شیرینی ندارد... 

وبالاخره 

روزی این چشمهای منتظر اشک خواهد ریخت... 

اما با این حال   

این چشمها که هزاران ناگفته دارد

باز هم مثل من  

غروب و تلخی انتظار را باور نخواهد کرد  

((از دفتر اندیشه ها- ۲۲خرداد  ))

(( بهار ۱۳۸۸ ))

 

تلاله