«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

پشت پنجره اتاقم هر روز 3 تا بچه گربه میان و نگام میکنن...انگار تا حالا آدم ندیدن...خیلی با مزه هستن...دیروز مامان گربه داشت به بچه هاش درس زندگی میداد منم با اینکه کارای شرکت مونده بود سیر این اموزش رو نگاه کردم :

 3 تا بچه گربه چشماشو به حرکت مامان گربه که از دیوار میرفت بالا دور میزد و میامد پایین . شاید این حرکت رو 4 بار انجام داد و فقط سر بچه گربه ها حرکت میکرد...برای من خیلی جالب و دیدنی بود و جالب تر اینکه 2 تا از بچه گربه ها سریع یاد گرفتند و از دیوار رفتند بالا. اما طفلی آخری تنبل کلاس بود و رفوزه شد و کلی ناله سر میداد. تا فردا بس که ناله کرد رفتم و یه چوب تکیه دادم به دیوار تا بتونه بره بالا...یکی از بچه گربه ها اومد و انگار بهش  گفت که هر کار من کردم تو هم انجام بده ....تونست بره بالا از اون چوبی که گذاشته بودم اما اونقدر سرعتش بالا بود که افتاد تو حیاط همسایه بغلی...

آنقدر دلم سوخت براش...


جهت اطلاع :

منظور از کارای شرکت اینه که من خیلی وقته از خونه کارای یک  شرکت رو انجام میدم و این ربطی به بیکاری من نداره ...

این روزا همه چیز دست به دست هم داده تا منو عصبی و پریشون کنه...اما من مقاومم.هر چه پیش آید خوش آید....بیکار شدم و مامان هم یه کم از بودن من تو خونه عصبی میشه . شاید بخاطر اینه که بیشتر شاهد طپش قلبمه ...شاید هم چون قرصم خواب آوره و اکثرا خوابم و منگ و گیجم عصبیش کرده...

یه کم به سکوت احتیاج دارم . سکـــــــوت ....