«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

پسین دلگشا

این روزا همش این ترانه ها رو گوش میدم...عاشق ترانه های شیرازی ام....

خیلی دلم گرفته

" بسازم خنجری نیشش زپولاد

                                 زنم بر دیده تا دل گردد آزاد "


در ادامه دانلود کنید

ادامه مطلب ...

تنهایی و هزار تا کوفت و زهر مار..

چقدر بده آدم کمرو باشه و با باباش تعارف داشته باشه...امروز قرار بود برای دیدن چند تا کار برم بیرون ...کیفم رو باز کردم ،عین مسجد...تو ماشین چند بار اومدم به بابا بگم ..اما روم نشد بگم ...با خودم گفتم میرم از داداش مهدی میگیرم سر راه ....از بابا جدا شدم. زنگ زدم داداش مهدی ...اما گفت امروز کلا دفتر نمیره ..منم نا امید شدم نشستم همون جا..تو کیفم رو گشتم ...تمام جاسازی ها رو ..یه چیزایی توش پیدا میشد اما خب برای من کم بود...رفتم شرکت اولی ...بد نبود یه مدیر میخواستند برای تنظیم قراردادها که به کارپردازی بیشتر شبیه بود...فرم پر کردم...دومی یه مهد کودک بود که چند تا نیروی اداری میخواست ...یه فرم دادن با 20 سوال مسخره  که هر کدوم ....ای ی ی ی ...نگم بهتره ....اومدم بیرون ...حالا مونده بودم چطوری برم خونه . من این سر شهر...خونه اون سر شهر...

خلاصه... عزم رو جزم کردم و ساعت 10 صبح به طرف خونه رهسپار شدم...ته کیفم فقط به اندازه یه 2 تا اتوبوس جا داشت...اونایی که شیراز رو میشناسن میدونن ...با اجازه از قم آباد تا خود فلکه ستاد راه اومدم و ماشین ها هم رو اعصاب من بیچاره جولان میدادن... بالاخره ساعت 1 به منزل مبارک رسیدم...روز کثیفی بود...


صـــــرفا جهت اطلاع:

کم رویی احمقیه که دست از سر من بر نمیداره و راهپیمایی حکم اعدام رو داره....اونم تو گرمای امروز...

اسباب کشی ....

اون وقتا که بابایی معمار بود یه عالم اسباب و اثاثه داشت که به کارش مربوط میشد...شاید یه کیسه بزرگ فقط سر تیشه داشت که به نظر من اصلا بدرد نمیخورد و یه مشت آشغال بودن...کارم شده بود روی کارتون ها با مسخره مینوشتم وسایل پدر !!!!

بابا بهم میگفت : بابا همین آشغالایی که تو میگی مخارج بزرگ شدن تو رو از راه حلال در آوردن..حالا بگو آشغالن...شاید 2 تا وانت فقط این آشغالا رو از این خونه به اون خونه میبردیم و هرسال من یواشکی  یه سری رو دور میانداختم ...تا اینکه زد و بابا از ساختمون پرت شد پایین و دیگه سراغ ساختمون و بنایی و این چیزا نرفت....نتونست که بره ...

حالا کل اون 2 تا وانت شده یه کیسه 10 کیلویی پر از تیشه و یهچند تا ابزار دیگه که نمیدونم اسمش چیه...حالا وسایل های من 2 تا وانت شده که وقتی وقت اسباب کشی میشه همه رو قسم میدم که جون تو ...جون این آینه و کنسول...جون تو و جون این تابلو پرنسسم تا الی آخر ....

و تا حالا بابام بهم نگفته اینا آشغالن...با اینکه جز ضرر چیز دیگه ای برای من نبوده...

چرا واقعا ؟؟

چرا دیگه هی چیز مثل گذشته ها نیست...نه تو ...نه من

انگار همه چیز غبار گرفته 

دلم واسه اون وقتا که تیپ پسرونه میزدم و میرفتم تو خیابون تنگ شده...اون وقتا که موهام رو آلمانی میزدم و یه کلاه سرم میگذاشتم ، هیچ کس نمیدونست این پسر که هیچ وقت کلاهش رو در نمیاره یه دختر احساساتیه که وقتی داداشش دعواش میکنه ،وقت اومدن بابا اونقدر تو کمد الکی الکی گریه میکنه تا بابا نازش رو بخره...

دلم برای اون وقتی که بابا میگفت : کافر دل بسوزه تنگ شده

همین کافی بود برای من...

چرا واقعا هیچ چیز مثل گذشته ها نیست....

شهاب...

اون وقتا که بچه بودم عاشق کارتون مسافر کوچولو بودم ...چقدر دوست داشتم منم مثل مسافر کوچولو از یه سیاره دیگه میآمدم . اونجا به داشته هام شاد بودم و از اون بالا زمین رو نگاه میکردم ...تنهایی برام افتخار بود ...دوست داشتم یه گل سخن گو داشتم که با شادی دورش میچرخیدم...هنوز هم دوست دارم روی یه سیاره زندگی کنم و از بدی ها بدور باشم. از همه چیز دور باشم و دیگه غصه نخورم نیست ...نشد ...رفت ...

شبا که میخوابیدم وقتی تو آسمون یه شهاب میدیدم فک میکردم مسافر کوچولو اومده زمین ...هر شب دعا میکردم یه بار ...فقط یه بار یه شهاب بیاد طرف خونه ما ...اون وقت حتما با مسافر کوچولو میرفتم ...اما هیچ وقت نیومد ...هنوز هم وقتی تو حیاط میخوابم تا یه شهاب نبینم خوابم نمیبره....

یادش بخیر 


فقط بیاد تو...

چه بی تابانه انتظار میکشم

 چه نجیبانه بر گذرگاهت لبخند میزنم

و چه مشتاقانه

بر رود پر حادثه نگاهت جاری میشوم

و درآنسوی مرداب های تنهایی

چون ذهن دستی تنها

چه فقیرانه

میلرزم...


پ. ن1 : سکوت ،حرمت دریاست... نگذار دلم سکوت کند...

پ. ن2 :  بارها اتفاق افتاده که از نگاه کردن به خودم خجالت بکشم چون چشمام با من بحث میکنه که چرا حرف دلتو نمی زنی؟؟چرا اونی که تو چشماته رو نمی بینی؟؟؟چرا نمی خوای باور کنی که عشقه...امیده...زندگیه....

خلاصه
همیشه باهم کنتاک داریم...اون راست میگه من برا اینکه کم نیارم با خودم لج میکنم...
ولی پیروز همیشگی اونه... نه من

روزمرگی

من : ببخشید درمورد آگهی تون ، میخواستم شرایطش رو بدونم.

شرکت مهندسی ... : بله ، خواهش میکنم ساعت کاری از 7 صبح تا 6 بعداز ظهر . بیمه نمیکنیم.سابقه کار دارید؟

من : بله ..کلا " 7 سال ... 

شرکت مهندسی ... : خیلی عالی ...لطف کنید تشریف بیارین به آدرس ....

من : عذر میخوام حقوق ماهیانه ؟؟؟

شرکت مهندسی ... : ماهی 100 هــــــــــــــــــزار تومن ...

من :   


پ. ن : 

من موندم معطل...با این حقوق فضایی چه کاری میتونم انجام بدم 

...

امروز با دختر خواهرم رفتم باغ جهان نما و سرای مشیر...خواهر زادم از خیلی چیزا برام گفت و منم با جون دل گوش دادم...با تعجب میگفت که دوستاش  با تمام محدودیت هایی که دارن  دوست پسر دارن و هزار جا با هم میرن. از نظرش خیلی جسارت داشتن

بهش گفتم : عزیزم. نفس خاله جون. دخترا مثل فنر میمونن هر چقدر این فنر رو فشرده تر کنی وقتی رها میشه قدرت پرتابش بیشتره...دختر باید آزاد باشه و خودش تصمیم بگیره و ضمنا دوست پسر داشتن از نظر من ، عیب نیست . اگه هر کسی حد و حدود خودش رو بشناسه و حریم رو رعایت کنه...ولی متاسفانه در کشوری که ما زندگی میکنیم دوستی دختر و پسر 90 درصدش دلبستگی ایجاد میکنه که ممکنه جبران ناپذیر باشه...دوستی خوبه اگه تاثیر پذیر نباشی و عقاید و افکارت برات بمونه و با یه دوستت دارم احساسی نشی و سعی کنی منطقت بر احساست غلبه کنه...

تو خیابون وقتی راه میری سرت رو پایین ننداز ....با غرور راه برو . به زمین و زمان فخر بفروش ...نه با تکبر ، با تواضع و فروتنی ...اخم نکن. سعی کن زندگی هر چقدر سخت باشه بخندی تا کسی نفهمه دردت چیه...تا زخم زندگیت نشه نقطه ضعف...همیشه بناز به زیباییت حتی اگه زیبا نباشی ...زیبایی به آرایش و چشمای درشت نیست عزیزم...

پسرا و دخترا رو بهش نشون دادم و گفتم اینا رو میبینی که دستشون تو دست هم هست ...هر دوشون کمبودهاشون رو جبران میکنن...تو سعی کن بی نقص باشی تا تو رو برای چیزایی که داری و هستی بخوان ...

خیلی خوش گذشت اما شدید گرم بود خفه شدم

روزمرگی

دیروز بس از مرگ مغزی حرف زدم و مامان چشم غره رفت بهم ، شب تا صبح خواب دیدم مرگ مغزی شدم و دارن پوستم رو از تنم جدا میکنند...

خوف انگیز بود...


پ.ن : خیلی نگرانم این روزا...دست خودم نیست.کاش یه جا بود که تا میتونستم داد میزدم...جیغ نه...از جیغ بدم میاد...مردونه داد بزنم تا دلم آروم شه.. 

به سراغ من اگر می آیی 

تند و آهسته چه فرقی دارد؟؟

تو به هرجور دلت خواست بیا

مثل سهراب دگر، جنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد

مثل آهن شده است

تو فقط.... زود بیا..

" زیبا بود "