«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

بی ربط

میشه پرنده باشی اما رها نباشی 

                            میشه دلت بگیره اسیر غصه ها شی

ترسیده باشی از کوچ، اوج رو ندیده باشی 

                             واسه مشتی دونه اهلــی آدما شی 



پ.ن1:

این آهنگ رو بسیار دوست دارم و خیلی بلند باهاش  میخونم....به صدای سیاووش بهتر میاد تا معین...ولی زیباست.

هر دو رو دوست دارم./

پ.ن 2:

آدما دو دسته اند...باجنبه ها و بی جنبه ها...اصولا آدم ِ با جنبه ای هستم اما از دیروز تا الان حس میکنم شدیدا بی جنبه شدم...شاید هم بی حوصله ./

کهچامه

تفاوت فاحشه و بـاکـره پــرده ایـست نـازک امـا بـه ضخـامت یـک دنیـا...

دنیایی که مـردان بـرای رسیدن بـه آن ،از دریـدن تمـام پـرده های انسـانیت ابـایی نـدارنـد!...

و شگفتــا کـه ایـن دنیـا....!!!

تـوسط جامعه ای خلق میشود کـه،(بکـارت ذهنش) را عقایـد وحشیانـه ی همین مـردان دریـده است

 

بی ربط

مشکل ِ ما اینه:

مطمئنیم بدرد هم نمیخـــــــوریم 

حالا مسئله این است :

پس چـــــــــــرا به هم فکر میکنیم؟!!!؟!!!؟

احمد رضا

امرو بیاد احمدرضا افتادم. جوانی که یکی از بهترین هدیه  های زندگیم رو به من داد... هر چند آشنایی ما فقط 1 هفته بود اما خاطره خوبی برای من شد که حالا بعد از گذشت 10 سال هنوز هدیه اش روی دیوار اتاقم هست ... سال ِ 82 بود، من برای برگزاری نمایشگاهم خیلی تلاش کرده بودم و حتی هزینه نمایشگاه رو هم به سختی جور کرده بودم...از نظر ِ معاون صنایع دستی بهترین و ظریف ترین کارها رو ارائه دادم. روز اولی که نمایشگاه رو در بهترین نقطه شهر تحویل گرفتم دستِ تنها بودم و خودم دست بکار شدم تا همه جا رو مرتب کنم .مشغول ِ کار کردن بودم که درب ورودی باز شد . ..گفتم :

ببخشید هنوز راه نیافتاده!!

خانم میانسالی بود اومد صورتم رو بوسید گفت عزیزم پسر من از نظر روحی غمگینه اجازه میدی تابلوهاش رو بگذاره تو نمایشگاه  شما تا از این حال و هوا بیاد بیرون ؟؟

گفتم: چند سالشه  ؟؟

گفتت : 23 سال ...نقاشی میکشه

دلم نیومد بگم نه ...قبول کردم و قرار شد تابلوهاش رو عصر بیاره 

عصر وقتی احمد رضا اومد کلی تعجب کردم...هم از دیدن خودش ...هم از دیدن تابلوهایی که کشیده بود ...خیلی زیبا و دلنشین بود هر چند نتونسته بود از تکنیک ترکیب رنگ درست استفاده کنه ...اما  خلاقیتش حرف نداشت و جالب تر اینکه احمد رضا ناشنوا بود ...

وقتی حرفاش رو متوجه نمیشدم برام مینوشت ...با اینکه خیلی ها منعم کردن از پذیرفتن ِ تابلوهاش اما من هیچ وقت پشیمون نشدم...مادرش میگفت احمد رضا از وقتی تابلوهاش رو گذاشته نمایشگاه خیلی روحیه اش عوض شده ...کلی منو دعا میکرد...

هیچ وقت هزینه ای که برای نمایشگاه کردم رو یادم نمیره ...هر چند نمایشگاه برای من منفعتی نداشت اما از اینکه دل ِ یه جوون ِ ناشنوا رو شاد کردم خیلی خوشحال بودم. روز آخر هم تابلویی که من خیلی دوست داشتم رو بهم هدیه داد...البته من هم به اون یه قلمدان  خاتم هدیه دادم ...

امید دارم هر کجا هست شاد باشه و سر حال...

یادش بخیر

با اینکه مرکز زلزله بوشهر بود اما در شیراز کاملا احساس شد...از شنیدن خبر فوت هموطنان خیلی ناراحت شدم.

روزمرگی

دیروز و امروز روز ِ پرکاری بود اما خسته نشدم ؛ در بهار بیشتر از همیشه انرژی دارم . بوی بهار نارنج. طبیعت بکر مستم میکنم ....اونقدر که تاب تحمل موندن ازم دور میشه و دلم میخواد برم ..حیف نیست این روزا خونه نشین باشم !!! گردش در یک روز زیبا و به چیزای زیبا فکر کردن ، روحیه ام رو شاداب میکنه ...قرار بود به دعوت یکی از دوستام که میخواست از ایران بره ،بریم سپیدان...حتی از بابا هم اجازه گرفتم که چهارشنبه ظهر بریم...اما من به خاطر یه سری مسائل از رفتن سر باز زدم...سکوت رو به دهن گندِ بعضی ها ترجیح میدم...

man ...

من یک دختـــــــرم... بــــــــدان .."حــــــوای" کسی نـــــمی شــوم که به "هــــــوای"دیگری برود .. تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفته ... ... ... ارزان نمی فروشمش... دستــــــهایم بــالیـــن کـــودک فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد .. بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــر کس نمی سپارمش ...

حرفِ دل

میدونی به چی فک میکنم ؟!!

بابا میگه تو به چی فکر نمیکنی ...تو رویا سیر میکنی و حواست به دور و برت نیست...راس میگه ..

به راه ها و پل های پشت سرم نگاه کردم ...پر از خاطره..پر از یاد از کسانی که مثل دنیای مجازی مجازی اند... غیر واقعی اند و منو تو دنیای خودشون راه ندادن؛ حالا به هر دلیلی که واسه خودشون داشتن... به این فکر کردم که چقدر تنهام...به خودم گفتم واسه دلت هیچ وقت کاری نکردی که دلش خوش بشه...گفتم آخه تو چطور جسمی هستی که هیچ وقت به ندای درونت پاسخ مثبت ندادی ...امروز بارون زیبایی می آمد .خیلی دوست داشتم 1 ساعت مرخصی بگیرم و برم زیر بارون قدم بزنم ..شاید ..شاید دلم آروم میشد

در دلم غوغاست...اما هیچ کس صدای فریادش رو نمیشنوه...فقط خودم میدونم دردش چیه !!

میخواد از حصار من فرار کنه ...میخواد بره و جسم ِ منو با من تنها بگذاره..میخواد حالا که وانمود میکنم سنگ شدم ، دل سنگم کنه ...دلم گرفته رفیق....دلم گرفته ...

17 روز مسافرت حسابی حالم رو جا آورد . به نظر خودم هیچ تغییری در زندگیم ایجاد نشد .بر خلاف مخالفت های من، به مشهد رفتیم و قرار 2 روزه ما شد 5 روز ...چه زجری بود برای من . به هر حال گذشت ...از مشهد و گرگان و ساری و رشت و تهران و اصفهان و قم و شهرکرد و یاسوج به شهر خودمون رسیدیم ...وای که هیچ جایی شیراز خودمون نمیشه ...یه بهشت ِ زمینیه که زندگی در اون بیشتر شبیه رویا هاست...خدایی تو هیچ شهری بوی بهار رو حس نکردم جز شیراز ...همه شهر پر شده از بوی بهار نارنج...آدم مست میشه...

منتظر اردیبهشتم...ماهی که شیراز زیباترین فصل برای گردش و تفریح میشه...خیلی برنامه دارم ...اما پایه ندارم

کیست که مرا یاری دهد ؟؟؟

سالِ جدید...یادِ جدید

دقایقی در زندگی ام هست که دلم برای تو آنقدر تنگ میشود ، که میخواهم تو را از رویاهایم بیرون بکشم و در دنیای واقعی بغلت کنم!


پ.ن:

دیشب از سفر برگشتم .همه چیز را فراموش کردم.تمام پسورد هایی که باید بیاد داشته باشم...همه را ...جز تو 

چـــــــرا نمیشود تو را فراموش کرد لعنتی!!!