«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

امروز مامانم میاد...دلم یه نقطه شده براش

برای دیدنش لحظه شماری میکنم...

تکراری اما بیاد روزای جنگ نوشتم

روزای جنگ که میاد  تن هر کس رو که بلرزونه  واسه من یه دنیا خاطره میاره. هر چند که برای من که بچه بودم  فقط ترس داشت. توی رویاهای خودم  خدای عراقی ها رو بدجنس میدونستم.دلم میخواست خدای من برنده بشه. اون که مهربون بود و بابام رو سالم از میدون جنگ به من میرسوند. خدای من میدونست یه دختر بابایی هر روز با دستای کوچیکش حیاط رو آب و جارو میکنه تا باباش بیاد و مامانش مجبور نباشه با چندتا بچه قد ونیم قد شبها یه کارد نیم متری رو زیر بالش بگذاره وبخوابه...اما دلم میریخت چون میدونستم خدای عراقی ها بد جنس تر از این حرفاست...داداش مهدی با بچه های محله یه زیرزمین تو دل زمین کنده بودن که ورودیش عین این سرسرهای مارپیچ الان بود.درست سر کوچه...وقتی حمله هوایی میشد بلوایی میشد واسه رفتن به اونجا...تنها کسی که  تو محله ما پاش به اون زیر زمین باز نشد مینا دختر عمه خانمم بود .بچه بود.از جنگ میترسید اما چون اشتباهی دختر شده بود باید خونه می موند.بیچاره چقدر گریه میکرد تا وضعیت سفید شه.....ما از اون محله رفتیم....خونه ای که بابا ساخته بود یه زیر زمین بزرگ داشت که پناهگاه همه همسایه ها بود.زیاد هم نبودیم اما راحت میتونستیم بخوابیم اونجا....دم غروب هواپیماهای عراقی سفید بودن تو آسمون...من که تو بغل مامان چشمام رو میبستم وفقط صدای مهیب موشک رو میشنیدم....این بار صداش خیلی نزدیک بود...انگار وسط حیاط خورده بود...مامان دست ما رو گرفت ورفت برای کمک....بمیرم....درست وسط سفره عقد خورده بود زمین...بیچاره داماد...بیچاره عروس....من باورم شد که خدای عراقی ها به هیچ کس رحم نمیکنه...عجب عاشورایی بود...هنوز تو ذهنمه ...یه خونه...یه سقف سوراخ....دو تا صندلی خالی...یه سفره...................
من عاشق ایران شدم.اونایی که عاشقانه جنگیدند...اونایی که بی ریا  جون دادند...اونایی که به خاطر من...تو...ما...از همه چیز حتی عزیزترین کسان زندگیشون گذشتند....اما ما چکار کردیم؟؟؟حرمت نگه نداشتیم...به این فکر نکردیم که اونا واسه آرامش ما رفتند جنگ ...به فکر پول و مال و خونه و ماشین و سهمیه نبودن....به فکر اولویت و پارتی بازی و زیبا سازی مزارشون نبودند...به فکر بزرگ کردن اسمشون نبودند...بد نیست خاطرات رو زنده از اونایی که دیدند بپرسیم...من از همه پرسیدم...برای تفکر همه اونها اشک ریختم...میدونید چرا؟؟؟ چون اونی نیستن که من و تو فکر میکنیم....جنگ واسه من و تو یه گذشته متروک شده...یعنی متروکش کردن....اینقدر مقدسش کردن که جرات نمیکنیم  واسه نگه داشتن حرمت بچه هایی که بی ریا رفتند کمی فکر کنیم...از نظر من جنگ مقدس نیست...حرمت داره..نباید شکسته شه که متاسفانه با تبلیغات بی جا و نمادین جنگ و بچه های جنگ رو بی حرمت کردند...اینقدر گفتند و گفتندو گفتند....که دیگه حاضر نیستیم  ازش چیزی بشنویم.....من بچه بودم...اما یادمه ...همون ترس های حاکی از جنگ رو یادمه....یادمه که بابا میگفت تا دل عراقی ها رفتیم واسه مهمات...این یعنی همونایی که ما با بد وبیراه ازشون یاد میکنیم  واسه خاطر ما با دست خالی هر کاری می کردند تا دفاع کنند...از من...تو...ما....
پس نگیم گذشته...نگیم سوخته....هر چند تکراره...اما بد نگیم به تکرارش...بخاطر اونایی که صادق بودن با خدا...بخاطر اونایی که مردونگیشون به قد و قوارشون نبود...نگیم  نارنجک بست به خودش و الکی رفت زیر تانک...مسخره نکنیم....ما که اونجا نبودیم...ندیدیم...شاید اگه ما هم جای اونا بودیم ...نمیدونم....به این فکر میکنم که اگه  باز دشمن به ایران ما حمله کرد آدمایی مثل جوونای قدیم هستن که دفاع کنن از من...تو...ما....نمیدونم...شک دارم که مثل اونا شیم...

شاید هم  بنام آزادی دو دستی ایران رو تقدیم کنیم....شاید .....

خدایا : اگر این روزها حرفهایم بوی ناشکری می دهند.......تو.......به حساب دلتنگی بگذار.

یه روز ،بی مادر

مامان رفته و من تنها توی خونه ...این روزِ تعطیل هزار بار آرزو کردم کاش سر کار بودم...8 صبح با اینکه 2 صبح خوابیده بودم بیدار شدم...وای که چه شبِ زشتی بود...جان به عزرائیل دادن بهتر از گذشتنِ این شب بود...همش حس میکردم نیمی از وجودم نیست...واقعا نیست

برای بابا چایی گذاشتم و صبحانه نیمرو درست کردم ...از انجایی که اصلا از تخم مرغ خوشم نمیاد،فقط چایی خوردم و رفتم آشپزخونه...حالا باید برای ناهار کاری میکردم که بابا فک نکنه دخترش هیچی بلد نیست. ساده ترین غذایی که میشد رو انتخاب کردم و اون چیزی نبود جز دمپخت ِ شیرازی ِ خودمان...برنج خیس کردم و رفتم سراغ ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه ...بعد جارو کردن سالن ها و اتاق ها و حیاط !!! حیاط نه ...نگاش که کردم حوصلم نشد ...آخه حیاط بزرگ به چه دردی میخوره من نمیدونم...جز میدان بازی برگهای درخت ِ انگور همسایه س !!  والا

بابا هم مشغول آبیاری درخت و سبزی ها شد ...ساعت 12 بود کم کم...قابلمه رو گذاشتم روی اجاق و پیاز خورد کردم ... از بین سبزی خشک های مامان یکی که ترخون داشت رو برداشتم و بعد از ادویه ریختم تو قابلمه...بعد ای وووووای ...یادم اومد ماش نگذاشتم فراموشیه دیگه ...گشتم و پیدا نکردم جاش عدس ریختم ...1 ساعت بعد همه رو قاطی ریختم توی قابلمه...ووووای عجب بوی کلم پلویی میداد...نگو بجای سبزی دمپخت ،سبزی کلم پلو ریخته بودم     بعدش هم سالاد درست کردم رویایی ... در هر حال ساعت 2:30 دقیقه به بابا ناهار دادم...وخدایی خیلی خوشمزه شده بود ...عدس ها نرم نبود ولی خوشمزه بود..

بابا که مجبوره دستپخت ِ مزخرف منو تحمل کنه تو این چند روز ...

خونه بدون ِ مامان یعنی مرگ...

یعنی استرس...

یعنی دغدغه ...

یعنی وقتی نیستی خونمون با من غریبی میکنه ....

مامانی ام بیا...دلم برات تنگ شده فرشته ی من

اعتکاف

مامان داره بار سفر رو میبنده. خیلی برام سخته تنها تو خونه باشم و صدای قرآن خوندنش رو نشنوم...صدای لالایی خوندنش رو نشنوم...

عاشق ِ اون وقتایی هستم که با بابا میخونن ...بابا میگه مامان جوابش رو میده ....اونم با شعر و آواز...خیلی درام میشه...ته ته تهش هم بابا مامانی رو میبوسه و اعلام شکست میکنه...