«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

بعضی وقتا چیزای خیلی خیلی ساده هم برام مهم میشن و این ربطشونه که مهمشون میکنه و باعث میشه خاطرات خوب زندگیم تکرار بشه...

این مهمه...

اعتراف

این روزا از یه چیزی میترسم...من هیچ وقت رفتاری نمیکنم که دیگران سو استفاده کنن...موندم چرا 2 ماهی هست هر کار میکنم دیگران فکرشون خطا میره...

یا من عوض شدم و خبر ندارم ...یا اونا احمقن که رفتار منو اشتباه برداشت میکنن..

فکر میکنم باید یه کم جدی تر برخورد کنم... 

خیلی سخته حرفایی باشه و کسی نباشه براش بگی که اونم بگه درست میشه ...چیزی نیست...

روزمرگی

 میون ترانه ها میگشتم ...دنبال یه چیزی بودم که به دلم بشینه.اما هیچ کدوم از اونایی که دوست داشتم اونی نمیگفت که الان میخواستم . تو خونه تنهام .یه سکوت فضای خونه رو فرا گرفته و فقط صدای کیبورد خودی نشون میده که هستم  .... دلم برای مامان تنگ شده ..با اینکه این روزا منو اصلا درک نمیکنه ..اما بودنش یه نعمت بزرگه ...خیال بابا رو هم راحت کردم و گفتم هر جا دوست داری برو من از هیچ چیز نمیترسم...اونم رفت بیرون 

واقعا مامان بودن سخته آخه نمیدونم واسه نهار چی درست کنم...گوشی هم که خدا رو شکر ندارم فعلا...تلفن خونه هم یک طرفه شده و خلاصه همه چیز دست به دست هم داده که تنها باشم...اونقدرها هم بد نیست

تو اتاقم یه عالمه عکسه، همشون رو نگاه کردم ...اما دلم بیشتر واسه اونی تنگ شده که نشده عکسش رو رو دیوار بزنم ...

از بیکاری به سرم زد دکور اتاقم رو عوض کنم ...اما حوصلم نمیشه ...چقدر دلم هوای یه مسافرت داره ..تنهایی ..کنار دریا ...به قول اون جمله همیشگی محبوبه که میگفت : " وعشق صدای فاصله هاست ...صدای فاصله هایی که غرق در ابهامند... " این جمله رو برام نقاشی کرد و هدیه داد بهم ...برای روز تولدم...چقدر دوستش دارم ...آخرین بار مشهد بودم که بهش زنگ زدم دقیقا 2 مهر بود...صداش خوب بود و عالی ....گفت برام دعا کن ...و این آخرین صحبت ما بود ...وقتی خبری ازش نشد فک میکردم بیمعرفتی از اونه...آخه من همه جا رو رفتم ...آخی ...

دنیاست دیگه ...این روزا بد دلم هواشو میکنه ...یادش بخیر دوران دبیرستان

دیگه حوصله نوشتن هم ندارم ...بسه دیگه!!

خاطره

دلم برای همه چیز تنگ شده ..اون قدیم قدیما من بودم و محبوبه و زهره...فاطمه هم به ما پیوست اما انگار زیاد حالش خوب نبود .همیشه از این آدما که افراطی هم جنسشون رو دوست دارن متنفر بودم .نه اینکه من ورد زبونم بود که از مردا بدم میاد ، فاطمه هم فک کرده بود ...بـــــــلــــه ...

یه روز از همه جا بیخبر منو به خونشون دعوت کرد ..منم رفتم .البته قرار بود با زهره بریم که زهره طبق معمول بهانه آورد و نیامد و در آخرین لحظالت تنهام گذاشت..

بابای مهربونی داشت .ترکی حرف میزد و من با اینکه میفهمیدم داره از پسرش بد میگه نمیتونستم جوابش رو بدم ...خواهرش که ساده بود و از اون آدمای بدبختی که به پای سنت طایفه ای جوونیش رو گذاشته بود ...مادر مهربونی که اصلا حرف نمیزد .

خانواده تجملاتی ندارم اما تجملات و دکوراسیون منزل برام خیلی مهمه ...خونه فاطمه اصلا مدرن نبود ...خیلی فقیرانه ...بیشتر شبیه چادر درستش کرده بودن...فاطمه اتاق نداشت و منو به سالن راهنمایی کرد...نشستیم و از هر دری سخن گفتیم ....نمیدونم چرا هروقت فاطمه کنارم مینشست حس بدی داشتم . حس میکردم خیلی غریبه ام باهاش...چند شعر ترکی از شهریار خوند برام و معنیش کرد...دیگه  داشتم کلافه میشدم بالاخره با هر بهونه ای بود خداحافظی کردم و رفتم خونه...یه چیزی خیلی اذیتم میکرد اینکه چرا فاطمه برام عین غریبه ها بود . راحت نبودم باهاش....فرداش یه نامه بهم داد و کلی قسم ...که تنها بخونمش ..منم با زهره و محبوبه بازش کردیم و خوندیم.حالا من عصبانی ...زهره و محبوبه از خنده کف خیابون پهن شده بودن...

فقط یه جمله نوشته بود : 

من عاشقت شدم تو بگو چه کار کنم؟؟

دیگه منم از خنده اون 2 تا دیوانه خندم گرفته بود...از فردای اون روز هر کار فاطمه میکرد من حالت تهوع میگرفتم...یه روز دلم رو زدم به دریا و به فاطمه گفتم :

لطف کن وقتی سر کلاس هستیم پیش من نشین و دستمو نگیر ...دستت رو تو موهام نبر ...چپ چپ نگام نکن....بـــــــــــــــــدم میاد ...حالم بهم میخوره 

سر کلاس زیست بودیم که تو کتابم نوشت پشیمون میشی که عشق منو نخواستی ....

من :  

رفت بیرون ...وقتی رسیدم پیشش 2 بسته قرص سرما خوردگی باز کرده بود که بخوره ...محکم زدم تو صورتش و پرتش کردم کف حیاط...گفتم اگه عرضه داری خودتو بکشی رگت رو بزن .اینجوری زودتر میمیری آدم احمق...

ولش کردم اومدم سر کلاس....اما بازم آدم نشد .... حداقلش این بود که دیگه مثل بچه آدم نشست سر جاش...

الان میدونم ازدواج کرده ..و دوست صمیمیش بهم گفت که بهتره زندگیشو خراب نکنی ..منم خندیدم و گفتم کاریش نداشتم میخواستم دوستان رو جمع کنم بریم سر خاک محبوبه ....بهش بگو تو لیاقت دوستی با ما ( من ...زهره...محبوبه ) رو نداشتی ....

روزمرگی

امروز وقتی خسته از سر کار برمیگشتم یه چیزی توجه منو جلب کردم.خونه  ما نزدیک یه پادگانه ..نزدیک که نه ...ولی خب هرروز از جلوش رد میشم . تو دکل نگهبانی یه سرباز تنها نشسته بود و با کلاه نقاب دارش بازی میکرد ...تو این گرمـــــــــا ...تو اون دکل لعنتی آهنی ..میتونستم حدس بزنم چه حس و حالی داره . یه نگاه به بابا کردم و گفتم با اجازه بابایی...

سرم رو از شیشه ماشین بیرون آوردم و با صدای بلند صداش کردم: " ســـــــــــــــربـــــاز "

و براش دست تکون دادم!!

نمیدونید چقدر خوشحال شد....منم از شادی او سرحال شدم...

ای روزگار لعنتی

                     با او چه کرده ای ؟

                                           با آن بزرگ همت آکنده از غرور...


پ ن :

خدایا اگه 70 جای دلت راضی شد یه نگاهی به ما بنداز...به خودت قسم بد نیست، ثواب داره