«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

یه سوال

خانه داریت 20....فعالیت های اجتماعی 20 .....حضور در مساجد و تکایا و امکان مذهبیت 20....عکاسی و نگارگری 20....فداکاری20...صداقت 19.25....ریاضی 18.50....املا 14.5....انظباط 9.5....

معدل 17.97......


پ.ن: 
به نظر شما چرا "انظباط " نـــــــــــــــــه....انضباطم باید 9.5 باشه

زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق....

در همسایگی ما یه خانواده هستن که یکی از پسرهاش کمی شیرین مغز هست ...وقتی ظهر از سر کار اومد خوشحال و خندون اومد توی دفتر پیش من و گفت : خاله جون یه دختر دیدم آخر ماه میرم خواستگاریش ....منم خانواده دار میشم...

بهش گفتم : مبارکه عزیزم...چه شکلیه ؟؟

با خوشحالی پرید بالا و گفت : اونقدر خوشکله ...عینه توئه خاله...نه ...عین مریمه...نه مریم که خوشکل نیست...عین خودمه!!!

گفتم: مبارکه...منم و داداش دعوتیم که ...

گفت : اگه برام آب نبات بخری میگم که بیای دامادیم رو ببینی

گفتم باشه پسر خوب...باشه...حتما

نمیدونم چرا بعد از رفتنش گریه کردم...

واقعیت زندگی من ...

مـن هـمـون دیـوونـه ایـَم کـه هـیـچـوقـتــ عـوض نـمـیـشـه . .
هـمـونـی کـه هـمـه بـاهـاش خـوشـحـالـن ،
امـا کـسـی بـاهـاش نـمـیـمـونـه . .
هـمـونـی کـه مـواظــبـه کـســـی نـاراحـتـ نـشـه ،
امـا هـمـهـ نـاراحـتـشــ مـیـکـنـن . .
هـمـونــی کـه تـکـیه گـاهِ خـوبـیـه . .
امـا . . . واسـش تـکـیــه گـاهــــی نـیـسـت . .
هـــمـون !!

روزمــــــــــــرگی

امروز رفتم روزنامه بگیرم تا مابین صفحات روزنامه باز مثل همیشه دنبال یه کار خوب باشم که باز کارفرما حق ناقابلم رو بالا بکشه و من دست از پا دراز تر درخدمت خانه و خانه داری باشم و باز روزنامه بخرم...

روبروی کیوسک روزنامه چی 10نفری ایستادن و هر کی یه روزنامه رو میخونه ....با هزار ببخشید خودم رو به اول صف رسوندم و گفتم خبر داری ؟؟؟

روزنامه فروش روی انگشتای پاش بلند شد و نگاهی به اون پایین کرد و گفت اگه آقایون بهشون برنمیخوره یکی اونجاست بردار ...

همین که خم شدم  یه مرد باقد 195 سانتی گفت خانم جون دارم میخونما !!!!!

نگاش کردم و گفتم ماشااله با این قد بلند و این وزن سنگین خب یکیش رو بخر ...بابا 400 تومن بیشتر نیست ...

با خنده نگام کرد و گفت : 400 تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــومن ؟؟؟

گفتم 400 تــــــــــــــــــــــــــــــــومن نه ...400 تا تک تومنی 

روزنامه رو برداشتم و راه افتادم...و به تنها چیزی که فک کردم این بود که من با 160 سانت قد ...قد کوتاه محسوب میشم ؟؟!!!؟؟

دلم واسه خودم سوخت

چرا زندگی همه با نبودن من حل میشه...شدم یه مشکل حاد واسه همه که سعی میکنن یه جور از زندگی بندازنم بیرون...

نمیدونم من واقعا مشکل دارم یا دنیا با تموم مردمش با من مشکل داره...

خسته شدم...خسته


مطمئن باش و برو...
ضربه ات کاری بود!؟
دل من سخت شکست !!!!...

و چه زشت
به من و سادگی ام خندیدی.
برو تا راحت تر 
تکه های دل خود را سر هم بند زنیم.
تا تو رفتی همه گفتند:
"از دل برود هر آنکه از دیده برفت"
و به نا باوری و غصه ی من خندیدند...
آه ای رفته سفر
که دگر باز نخواهی بر گشت...
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه ی دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی است.
و بدانی که :
"از دل نرود هر آنکه از دیده برفت..."

و شاید ....

و شاید زندگی همین لحظه ای بود که گذشت...
به نگاهم خوش آمدی...
هرچند تازه از تکرار هر واژه رنگ پریده به دیوار دلخوشی هایت

 پشت کرده ای.. 
مداد رنگم را به تو می دهم تا هر چه می خواهی برای آبی آسمانت رنگین کمان بکشی...
برگ برگ این صفحه سپید از آن دست مشق کودکانه ات...
بیا با هم کمی باران باشیم...
همین لحظه که می شنوی صدای احساس پنجره را...

خیلی دلم گرفته....دوس دارم شب که میخوابم دیگه بیدار نشم

چه تنهاییم...

کسی از ما نمی پرسد

چرا غمگین و گریانیم...

چرا در کنج خلوتگاه خود

مست تماشائیم...

چرا چون یاسهای بی قرار

پیوسته حیرانیم...

و یا مثل گل سرخ بهار

در فکر هجرانیم

چرا چون مریم چشم انتظار

چشم انتظاریم...

چرا بیهوده چشم در بخچه شب کرده ایم

تا سحر هرگز نمی خوابیم

چرا در فکر فرداییم...

چرا مرحم برای زخم های کهنه مان

هرگز نمی یابیم...

چرا از ما نمی پرسند

صدای مانده در کنج گلویت از غم چیست ؟

چرا تا زنده ایم از هم گریزانیم

چرا تنهای تنهاییم

چرا مست نگاه عاشقان بی سر و پاییم

چرا مجنون هم....لیلی یکدیگر نمی مانیم...

چرا خنجر به کوه بیستون هرگز نمی آریم...

چرا همدم نمی خواهیم

چرا در وحشت غمهایمان پیوسته تنهاییم

چرا بستر زخوبیها نمی سازیم...

چرا یک لحظه در وجدان خود

از خود نمی ترسیم ...

نمی دانم چرادستان هم را

جز برای آتش نفرت نمی خواهیم ...

چه تنهاییم...چه تنهاییم ...

چرا تنهای تنهاییم.

از قضا این بی مخاطبی هم پدیده ای شده است همه گیر!
من بی منظور، بدون مخاب خاص عاشقانه می نویسم
تو بی منظور، بدون مخاطب خاص میخوانی و رد می شوی
من فکر می کنم صرفا تراوشات یک ذهن خسته را در منصه ظهور گذاشتم
و تو فکر می کنی خیلی اتفاقی انتخاب شدی که دمی بخوانی و بروی
بیخود نیست فضای بعضی جاها پاپیچ آدم می شود
وقتی هزار و یک حس در به در جا بماند
و کسی به خودش نگیرد
همین می شود . . .
به دلیل ظاهر بی مخاطبی داستان
حس هایمان معلق می ماند در بعد فضا
و نتیجه آنکه . . .
دم غروبی، شبی، نصفه شبی
همین حس های گنگ ناشی از هیچکس یقه ات را می گیرد
صبح هنگام خیلی الکی و بی دلیل بالشتت نم دارد !

" برگـــــــــرفته از :

               http://negahe-no.blogfa.com/ "


پ.ن :

خــــــــدایــــــــــــــــــــــــا ، معـــــجزه میـــــــــخواهم

معـــــجـــــــزه ای بـــــــزرگ در حـــد ِ خـــــــــدا بـــودنــــت

خـــودت بهــــتر میــــــدانـــــــی ...

همـــــان معـــــجزه ای کـــــه اشــک ِ شــــوقم را جـــاری میـــــکند ...

یاد آر

تا همین الان نمیدونستم چی بگم و چی بنویسم...تا اینکه خانم داداشم زنگ زد و گفت گوشی رو میگیرم طرف حرم امام رضا هر چی دلت میخواد بگو....منم که با امام رضا قهر بودم چون هیچ وقت نه او نه خدا هیچ چیز رو برای من نخواستن...هیچ وقت اجازه ندادن اونجوری که دوست دارم زندگی کنم...صدای دعای کمیل و همهمه مردم دلم رو زیر و رو کرد...نمیدونم چرا  گریه کردم...دلم نمیخواست گریه کنم ... نمیدونم چی شد...شاید دلم گرفته بود...شاید حال و هوای اونجا منو یاد خیلی چیزا میانداخت...یاد همین هفته گذشته

نمیدونم....امان از این نمیدونم ها که خیلی چیزا رو تو خودش جا داده....

خیلی دوست داشتم برم...اما نشد

ای خــــــــــــدا !!!!

فـــــــــردا مـیـــــــــــرم بهــــشت...
خیـــــــــلی خوشحــــــــالــم