چه بی تابانه انتظار میکشم
چه نجیبانه بر گذرگاهت لبخند میزنم
و چه مشتاقانه
بر رود پر حادثه نگاهت جاری میشوم
و درآنسوی مرداب های تنهایی
چون ذهن دستی تنها
چه فقیرانه
میلرزم...
پ. ن1 : سکوت ،حرمت دریاست... نگذار دلم سکوت کند...
پ. ن2 : بارها اتفاق افتاده که از نگاه کردن به خودم خجالت بکشم چون چشمام با من بحث میکنه که چرا حرف دلتو نمی زنی؟؟چرا اونی که تو چشماته رو نمی بینی؟؟؟چرا نمی خوای باور کنی که عشقه...امیده...زندگیه....
خلاصه2 دلم.نمیدونم باید چه کار کنم به حرف دلم گوش بدم یا عقل و منطقم. حالا میفهمم معنی اون 2 راهی که توی مجله ها ازش داستانها میساختن چیه...موندم بین رفتن و موندن...عقل میگه برم...دل میگه بمون و بجنگ تا به دلخواهت برسی...
آی خــــــــــــدا...کجاست یاری کننده ای که مـــــــــــــــرا .........
کاش تو بودی. کاش میتونستم بهت بگم که بهم بگی بـــــــــرو...تا خیالم راحت شه خیانت نیست...
دلم میخواد گریه کنم. برای دلم...چون کسی به فکرش نیست ...حتی خودم !!!!
.
.
.
.
.
" من ...خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیــــــــــج و مبهـــوت
بین بودن و نبـــــــودن "
ای روزگار لعنتی
با او چه کرده ای ؟
با آن بزرگ همت آکنده از غرور...
خدایا اگه 70 جای دلت راضی شد یه نگاهی به ما بنداز...به خودت قسم بد نیست، ثواب داره
دلم گرفته...دوس دارم جدا از تموم غم های دنیا اینجا برای تو بنویسم.میدونم میخونی .میدونم بیصدا میای و میری...هنوز ته ته ته دلت رو میدونم و من هم ته ته ته دل خودمو...
خسته ام از همه چیز. هر چیزی که به عنوان یه عشق مطرح میشه ...چون فقط مطرح میشه ولی وقتی به عمقش نگاه میکنم اون چیزی نیست که ظاهرش نشون میده...این روزا زود رنج شدم ...خیلی زود اشکم در میاد ...اما نمیگذارم مروارید چشمام پایین بیاد ...امروز وقتی از سر کار برمیگشتم یه ان زد به سرم...پشیمون شدم چون برای خودم ..برای تفکرم زیادی وقت هزینه کردم و به هیچ جایی نرسیدم...چه فایده وقتی بلند بلند با دلم حرف میزنم و دعوا میکنم راضی نمیشه که نیست و نابود شده ...چه کار کنم وقتی دلش نمیخواد نداشته ها رو باور کنه...چه کار کنم وقتی نمیفهمه نــــ ـــمــــ ــــیــ ـــشـــ ـــه ....
دلم فقط یه چیزی رو میخواد....گذر زمان..آره ، شاید زمان همه چیز رو حل کنه اما خدا کنه کار از کار نگذره
برای خوشبختیت...برای راحتیت از صمیم قلبم دعا میکنم..هر شب ...هر روز...
هنوز هم قبل از خواب برات وان یکاد میخونم...
هنوز هم هر صبح قبل از ترک خونه برای سلامتیت صدقه میدم.....
" کاش دنیای قلبم با کسی غریبه نبود....اما چه کنم که کلمه ها و شعرها در دنیای قلبم غریبه اند و چون غریبه اند همیشه تنهاست..."
دلم گرفته از چیزی که نمیدونم درست شنیدم یا اشتباه !! نه جرات پرسیدن دارم نه دلم ارومه...نمیدونم. خدا کنه زندگی من به عقب برنگرده... برای بازگشت و تکرار نگرانم...
کاش فقط یه چیز برمیگشت
یه علاقه ...یه ارزن محبت تو...
اول ... یک جمله بگویم!
از دفتر عشق دیگری...(سخن از زبان ما میگوید):
"تو یادت نیست ولی من خوب یاد دارم که برای داشتنت دلی را به دریا زدم که از آب میترسید..."
پ.ن:
دل به دریا زدم چون دوستت داشتم...چون هنوز هم عاشقانه دوستت دارم
روزای جنگ که میاد تن هر کس رو که بلرزونه واسه من یه دنیا خاطره میاره. هر چند که برای من که بچه بودم فقط ترس داشت. توی رویاهای خودم خدای عراقی ها رو بدجنس میدونستم.دلم میخواست خدای من برنده بشه. اون که مهربون بود و بابام رو سالم از میدون جنگ به من میرسوند. خدای من میدونست یه دختر بابایی هر روز با دستای کوچیکش حیاط رو آب و جارو میکنه تا باباش بیاد و مامانش مجبور نباشه با چندتا بچه قد ونیم قد شبها یه کارد نیم متری رو زیر بالش بگذاره وبخوابه...اما دلم میریخت چون میدونستم خدای عراقی ها بد جنس تر از این حرفاست...داداش مهدی با بچه های محله یه زیرزمین تو دل زمین کنده بودن که ورودیش عین این سرسرهای مارپیچ الان بود.درست سر کوچه...وقتی حمله هوایی میشد بلوایی میشد واسه رفتن به اونجا...تنها کسی که تو محله ما پاش به اون زیر زمین باز نشد مینا دختر عمه خانمم بود .بچه بود.از جنگ میترسید اما چون اشتباهی دختر شده بود باید خونه می موند.بیچاره چقدر گریه میکرد تا وضعیت سفید شه.....ما از اون محله رفتیم....خونه ای که بابا ساخته بود یه زیر زمین بزرگ داشت که پناهگاه همه همسایه ها بود.زیاد هم نبودیم اما راحت میتونستیم بخوابیم اونجا....دم غروب هواپیماهای عراقی سفید بودن تو آسمون...من که تو بغل مامان چشمام رو میبستم وفقط صدای مهیب موشک رو میشنیدم....این بار صداش خیلی نزدیک بود...انگار وسط حیاط خورده بود...مامان دست ما رو گرفت ورفت برای کمک....بمیرم....درست وسط سفره عقد خورده بود زمین...بیچاره داماد...بیچاره عروس....من باورم شد که خدای عراقی ها به هیچ کس رحم نمیکنه...عجب عاشورایی بود...هنوز تو ذهنمه ...یه خونه...یه سقف سوراخ....دو تا صندلی خالی...یه سفره...................
من عاشق ایران شدم.اونایی که عاشقانه جنگیدند...اونایی که بی ریا جون دادند...اونایی که به خاطر من...تو...ما...از همه چیز حتی عزیزترین کسان زندگیشون گذشتند....اما ما چکار کردیم؟؟؟حرمت نگه نداشتیم...به این فکر نکردیم که اونا واسه آرامش ما رفتند جنگ ...به فکر پول و مال و خونه و ماشین و سهمیه نبودن....به فکر اولویت و پارتی بازی و زیبا سازی مزارشون نبودند...به فکر بزرگ کردن اسمشون نبودند...بد نیست خاطرات رو زنده از اونایی که دیدند بپرسیم...من از همه پرسیدم...برای تفکر همه اونها اشک ریختم...میدونید چرا؟؟؟ چون اونی نیستن که من و تو فکر میکنیم....جنگ واسه من و تو یه گذشته متروک شده...یعنی متروکش کردن....اینقدر مقدسش کردن که جرات نمیکنیم واسه نگه داشتن حرمت بچه هایی که بی ریا رفتند کمی فکر کنیم...از نظر من جنگ مقدس نیست...حرمت داره..نباید شکسته شه که متاسفانه با تبلیغات بی جا و نمادین جنگ و بچه های جنگ رو بی حرمت کردند...اینقدر گفتند و گفتندو گفتند....که دیگه حاضر نیستیم ازش چیزی بشنویم.....من بچه بودم...اما یادمه ...همون ترس های حاکی از جنگ رو یادمه....یادمه که بابا میگفت تا دل عراقی ها رفتیم واسه مهمات...این یعنی همونایی که ما با بد وبیراه ازشون یاد میکنیم واسه خاطر ما با دست خالی هر کاری می کردند تا دفاع کنند...از من...تو...ما....
پس نگیم گذشته...نگیم سوخته....هر چند تکراره...اما بد نگیم به تکرارش...بخاطر اونایی که صادق بودن با خدا...بخاطر اونایی که مردونگیشون به قد و قوارشون نبود...نگیم نارنجک بست به خودش و الکی رفت زیر تانک...مسخره نکنیم....ما که اونجا نبودیم...ندیدیم...شاید اگه ما هم جای اونا بودیم ...نمیدونم....به این فکر میکنم که اگه باز دشمن به ایران ما حمله کرد آدمایی مثل جوونای قدیم هستن که دفاع کنن از من...تو...ما....نمیدونم...شک دارم که مثل اونا شیم...
شاید هم بنام آزادی دو دستی ایران رو تقدیم کنیم....شاید .....
نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است
گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد
"وقتی به انتظار تو روز و شب می گذرانم
و زیبایی گریه هایم را جز تهی جایت نظاره گر نیست،
آن وقتها که زیباترین شعرهایم را برایت می سرایم،
گویشم به گونه ای دیگر است.
-با هم از کناره ساحل که گذشتیم،
نگاه هامان...
در نزدیکترین فاصله به هم،
برای تو نمی دانم!!!!
ولی برایم ماندنی ترین خاطرات را به ارث گذاشتند.
-شاید حبوط اشک تکراری ترین قصه ام باشد
آنجا که پنجره دوباره بسته است،
و باد زوزه می کشد.
-دو ،شش،صفر،هفت
و فقط یک درنگ تا اتصال خیال.
دید...دید...دید...:
((دیدی روزهایم چه زود گذشتند
بی تو...
و حتی با تو!
با تویی که حالا از پشت پنجره هم نمی بینمت.
ندیدی!
اگر دیده بودی می دانستی،که باران چقدر معصوم است.
که اشک دروغ نیست،
و مرا با انکارت تازیانه نمی زدی.
گرفتگیهایم را چگونه تحمل کردم؟
بی تابیها،سوختنها،ساختنها،
آنهمه دلواپسیهای کودکانه که بعد از رفتن تو ریخت به جانم؟
حالا چگونه عاشق بمانم؟
وقتی خوابت را هم نمی بینم،
تو با خواب من هم بیگانه ای.))
خداوند چگونه می بخشایدم؟
آنگاه که آتش چشمان تو را در خود کشیدم و بلوری دستهایت که خدا خواست در دستهایم نشکستند.
افسوس،من به تو و خودم ستم کردم.
حالا شکسته بال،زیر بارانی از نبودن تو در پشت پنجره از اضطراب می لرزم.
کارم به هیچ می ماند.بیهودگی و توهم.
بنگر دوباره با من دروغ گفت،شعری که خواب را از من دزدید و نگذاشت تا تو را به شعر بکشم.
وقتی به انتظار تو روز و شب می گذرانم قافیه ها را گم می کنم و حساب کلمات از دستم می پرد.
خودم را دوباره ابتدای شعر می بینم
و می بینم، که گویشم به گونه ای دیگر است،
آنگونه که تو دوست داری."
پ.ن:
این شعر رو یه دوست به من هدیه کرد((ازش ممنونم)) منم به اونی که عاشقشم...اما حیف وصد حیف که همیشه اون چیزایی رو که دوست داری از دست میدی...چشمات همیشه باید منتظر نبودن باشه...
بدتر از همه اینکه همه میگن بازی بود وبس....این سخت تر از جداییه...
"حاضرم باشم....ولی کسی مرا نمی خواند"