ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
بهش گفتم : مبارکه عزیزم...چه شکلیه ؟؟
با خوشحالی پرید بالا و گفت : اونقدر خوشکله ...عینه توئه خاله...نه ...عین مریمه...نه مریم که خوشکل نیست...عین خودمه!!!
گفتم: مبارکه...منم و داداش دعوتیم که ...
گفت : اگه برام آب نبات بخری میگم که بیای دامادیم رو ببینی
گفتم باشه پسر خوب...باشه...حتما
نمیدونم چرا بعد از رفتنش گریه کردم...
مـن هـمـون دیـوونـه ایـَم کـه هـیـچـوقـتــ عـوض نـمـیـشـه . .
هـمـونـی کـه هـمـه بـاهـاش خـوشـحـالـن ،
امـا کـسـی بـاهـاش نـمـیـمـونـه . .
هـمـونـی کـه مـواظــبـه کـســـی نـاراحـتـ نـشـه ،
امـا هـمـهـ نـاراحـتـشــ مـیـکـنـن . .
هـمـونــی کـه تـکـیه گـاهِ خـوبـیـه . .
امـا . . . واسـش تـکـیــه گـاهــــی نـیـسـت . .
هـــمـون !!
از قضا این بی مخاطبی هم پدیده ای شده است همه گیر!
من بی منظور، بدون مخاب خاص عاشقانه می نویسم
تو بی منظور، بدون مخاطب خاص میخوانی و رد می شوی
من فکر می کنم صرفا تراوشات یک ذهن خسته را در منصه ظهور گذاشتم
و تو فکر می کنی خیلی اتفاقی انتخاب شدی که دمی بخوانی و بروی
بیخود نیست فضای بعضی جاها پاپیچ آدم می شود
وقتی هزار و یک حس در به در جا بماند
و کسی به خودش نگیرد
همین می شود . . .
به دلیل ظاهر بی مخاطبی داستان
حس هایمان معلق می ماند در بعد فضا
و نتیجه آنکه . . .
دم غروبی، شبی، نصفه شبی
همین حس های گنگ ناشی از هیچکس یقه ات را می گیرد
صبح هنگام خیلی الکی و بی دلیل بالشتت نم دارد !
" برگـــــــــرفته از :
http://negahe-no.blogfa.com/ "
پ.ن :
خــــــــدایــــــــــــــــــــــــا ، معـــــجزه میـــــــــخواهم
معـــــجـــــــزه ای بـــــــزرگ در حـــد ِ خـــــــــدا بـــودنــــت
خـــودت بهــــتر میــــــدانـــــــی ...
همـــــان معـــــجزه ای کـــــه اشــک ِ شــــوقم را جـــاری میـــــکند ...
تا همین الان نمیدونستم چی بگم و چی بنویسم...تا اینکه خانم داداشم زنگ زد و گفت گوشی رو میگیرم طرف حرم امام رضا هر چی دلت میخواد بگو....منم که با امام رضا قهر بودم چون هیچ وقت نه او نه خدا هیچ چیز رو برای من نخواستن...هیچ وقت اجازه ندادن اونجوری که دوست دارم زندگی کنم...صدای دعای کمیل و همهمه مردم دلم رو زیر و رو کرد...نمیدونم چرا گریه کردم...دلم نمیخواست گریه کنم ... نمیدونم چی شد...شاید دلم گرفته بود...شاید حال و هوای اونجا منو یاد خیلی چیزا میانداخت...یاد همین هفته گذشته
نمیدونم....امان از این نمیدونم ها که خیلی چیزا رو تو خودش جا داده....
خیلی دوست داشتم برم...اما نشد
ای خــــــــــــدا !!!!
سعی میکنم کمی آروم باشم و فک کنم...به چیزای خوب ...که ممکنه خبرهای خوشی در راه باشه
آدم وقتی به یه چیز مثبت فک کنه دلخوش میشه و اگه به اثبات نرسه میشه هزار تا چرا و هی مغزت رو تخریب میکنه...من از انتظار بدم میاد...همیشه دوست داشتم نتیجه نهایی رو زودتر ببینم...اما انگار این روزا نمیشه ...باید تا فردا صبر کرد
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب وشیرین
توی جنگلهای زیبا
خب ...عنوان رو عوض کردم تا با همه چیزهایی که به وصال ختم میشه خداحافظی کنم. عنوانی که نه دل کسی رو بشکنه ، نه حس نا امیدی به خواننده احتمالی وبلاگم بده...
اینجا مثل دفتر ممنوعه نیست که رنگ خودکار رو عوض کنم تا همه بدونند که شادم. فردا روز عید فطر، روزی که من به این نتیجه رسیدم شاد زندگی کنم....شاد بنویسم...شاید الان نتونم همه اون حس زیبایی رو که دارم بنویسم،نمیدونم ...و این نمیدانم ها .....
امان از این ندانستن ها !!!!
مینویسم...اونقدر که کسی فک نکنه اینجا غمگین شده....خودم هم طعم تلخ اینجا رو نمی پسندم...با روحیات من اصلا سازگار نیست...
حس میکنم تازه متولد شدم...مینوشم بیاد تو ...بیاد او " اولین فنجان چای در اولین روز زندگی "
اممممممممممممممممممم
شیرین است ...شیرین
هر چه پیش آید خوش آید...
خدایا راضی ام به رضای تو ...به امر تو و حکمت تو...