-
سال نو مبـــــارک ...
جمعه 1 فروردینماه سال 1393 12:28
درود سال 1392 باهمه خاطره هاش رفت و به تاریخ پیوست .چه خوب چه بد توفیری نداره چون میگذره ...خوبیش اینه که موندگار نیست زمان... لحظه تحویل سال ،بر سر سفره شور عجیبی داشتم. بابا گریه میکرد و دعا میخوند .مامان هم با اخلاص دستش رو بالا گرفته بود و با خدا حرف میزد . چند سالی هست که دیگه لحظه تحویل سال گریه نمیکنم حالا چه...
-
روزمرگی
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 09:49
کنار محل کارم یه ساختمون نیمه کاره هست که کارگراش هر روز و هر روز کار میکنن. از زمانِ گود برداری تا الان که فک کنم 2طبقه زیرزمین و همکف و الان تجاری اولش رو دارن میسازن شاهد تلاش این کارگرا بودم. بدون هیچ حفاظی کار میکنن و من حس میکنم اینا شب رو تا صبح هم استراحت کنن باز خستگی به تنشون میمونه . خیلی ناراحت میشم از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 07:53
آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟ ! این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟ ! شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟ ! هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر ! کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟ ! نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر ! این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟ ! در...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 11:28
سهم من کجاست؟ کجا باید قدم بگذارم ...که کسی را له نکنم! !!؟؟ کجا باید دل ببندم که دیرنکرده باشم ؟؟ مگر دیگرستاره ای باقی مانده است که سهم شبهای تاریک من باشد؟! کجای این زمین خاکی کوله بارم را پایین بگذارم که توقف ممنوع نداشته باشد؟! بگو.... بگو کجا خستگی هایم را در کنم که کسی نگوید:ببخشید اینجا جای من است.
-
1004
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 12:18
این روزها طعم تنهایی را میچشم داغیش زبانم را سوزانده ! و سرد بودنش تنم را میلرزاند ! پتکی میشود و بر سرم میکوبد ! و همچنان رها کرده در سرزمین نامردمان و مرا به رقص میآورد ..... این وصف تنهایی من بود.....میبنی عجیب است.....آدم را سردرگم میکند....تنهایی من پیچیده است ! فرمول تنهایی مرا تنها خدا میداند و بس...
-
ژولیــــ یـــوس هم آب شد...
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1392 08:00
زهره هم آب شد و به جویبارها پیوست . دیشب مراسم خداحافظی بود. همه بودیم کلی اذیت کردیم و وقت رفتن شد .واسه خاطر مامان که حالش خوب نبود من زودتر از همه ساز رفتن زدم...قرار شد یه سری امانتی رو پیش خودم نگه دارم تا6 سال آینده...شاید هم بیشتر !!! کسی چه میدونه ... زهره منو تا پایین همراهی کردهمدیگر رو بغل کردیم و قول دادیم...
-
1003
شنبه 3 اسفندماه سال 1392 23:37
روز خوبی بود دیروز و امروز .چون با خواهر زاده ها کلی شیطنت کردیم و کلی خندیدیم...گل یا پوچ بازی کردیم و بسیار پشت دستی خوردیم از هم ...ووواااااای پشت ِدستامون سرخ شده بود دیگه ... بی دل بازی کردیم... بازار رفتیم و از هر دری سخن گفتیم... خیلی خوش گذشت... پاورقی خاطره ها : راستی امروز 3 اسفند بود...یادته که !!! من هنوز...
-
کودک ِ درون ِ من...
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 21:54
امان از این کودکِ درون... اما گاهی وقتا خیلی خوبه .فراموش میکنیم که بزرگ شدیم...فراموش میکنیم باهمه شلوغی اطرافمون اون ته ته ته دلمون تنهاییم خب انکار نمیکنم که همه حتی بابا دوست داشت من پسر باشم...منم دوست داشتم برای بابا نقش یه پسر رو بازی کنم ...تا دوم ..سوم راهنمایی تیپم پسرونه بود...قبل از اینکه اون اتفاق کذایی...
-
1002
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 00:18
دنیای غریب و کثیفی داریم .نمیدونم چرا آدما به راحتی به خودشون اجازه میدن دلی رو بشکنن !! آخه چطوری میتونن به راحتی ،ندیده و نشناخته، با این که ادعا دارن، نجابت کسی رو زیر سوال ببرن!!! در این مدتی که از خدا عمر گرفتم فقط یکبار اشتباه کردم اینم 1ماه پیش بود که تا حالا روزی هزار بار از خدا خواستم منو ببخشه ...خجالت میکشم...
-
1001
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1392 08:57
از تو چه پنهان این روزها خیلی می ترسم خیلی اتفاقی فهمیده ام همه در این شهر مرده اند همسایه ها ... همکاران ... فامیل وُ غریبه ... عابران ولی هیچکس به روی خودش نمی آورد شنیده ام خون آشام ها را از دو چیز می شود شناخت اینکه نه سایه دارند نه تصویری در آینه نمی دانم!؟ شاید مرده ها هم همینطوری اند ! می ترسم جلوی آینه بایستم...
-
روزمرگی
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 23:55
امروز حالِ خوبی نداشتم.همکارم منو به چیزی متهم کرد که واقعا چنین نبود و من نمیدونم چرا همیشه احترامِ من وظیفه قلمداد میشه...مهم نیست اینا...مهم این بود که خوب نبودم ...یه موضوع بسیار شخصی اذیتم میکرد و هزار تا سوال و چرا جلو روم بود و همه بی پاسخ... ای ی ی ی ...عجب دنیای کثیفی داریم ...نمیدونم چقدر راه اومدم ...اما...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 دیماه سال 1392 21:39
استرسِ عجیبی دارم ...خیلی عجیب
-
بی ربط ِ بی ربط
شنبه 28 دیماه سال 1392 23:54
بعضی ها را هرچقدر هـم که بــــخواهی، " تــــــــــــــــــمام" نـــــــــــــــــــــمی شوند … !!! هــــــــــمش به آغــــــــــوششان بــــــــــدهکار میمانی ! حضورشان"گــــــــــــــــرم" است ؛ سکوتشان خالی مــــــــــیکند دل ِآدم را … آرامش ِ صـــــــــــــــــــــدایشان را کــــــــــــــــــــم...
-
حال نوشت
دوشنبه 23 دیماه سال 1392 08:11
پر از حرفم ولی حوصله نوشتن ندارم در کل خوبم...
-
حال نوشت
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 22:17
دیدی وقتی کار خلافی میکنی که عقلت راضی نیست ...خدا راضی نیست ،خدا هی یه کاری میکنه که یادت بیاد چی بودی ...چـــی شدی !!! دیدی کسی تا حالا از خودش دلخور باشه و به خودش محل نده !!! دیدی دلت با همه مهربونی بهت پشت کنه و بگه تو فقط خدا و عقلت رو دوست داری و منو اصلا دوست نداری !!! دیدی تا حالا یه عالمه علامت سوال و تعجب...
-
اگر پسر بودم ....!!!!
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 00:12
به این فکر میکنم که اگه رویای خانواده پدری من به حقیقت تبدیل شده بود و بعد از 3 تا دختر من پسر شده بودم چی میشد و من چه آدمی بودم الان !!! زمان تولد من بابا روی یه ساختمون نیمه کاره از صبح تا غروب کار میکرد . استاد بنایی بود واسه خودش و خیلی جوون و فعال و پر انرژی ...فک میکنم 28 سال داشته اون زمان...فک کنید 28 سال...
-
حال نوشت
سهشنبه 10 دیماه سال 1392 15:15
آغوش تو .. ترس های مرا می بلعد … - آغوش تو یعنی من خوبم - بلند نشوی بروی یک وقت ! بغلم کن .. من از بازگشتِ بی هوای ترس ها .. می ترسم ….
-
روزمرگی
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 09:45
یه استرس عجیبی دارم این روزا ..نمیشه گفت استرس ...یه حس ِ خاصه که نمیتونم کلمه ای پیدا کنم برای توصیفش ...فقط میدونم دلم گواهی بد بهم القا نمیکنه ... پ.ن: دلم هوای حرم داره... دلم هوای شنیدن صدای موج های دریا... دلم هوای تو رو داره...بی تعارف دلم برات تنگ شده بی انصاف...
-
روزمرگی
شنبه 7 دیماه سال 1392 22:29
یه وقتایی ...فکرایی میاد سراغت که بعدها به خودت غر میزنی که چرا در مورد این موضوع دو دل شدی ...اونقدر که چند روز فکرت رو مشغول کنه و هی فکر کنی و فکر کنی ...هی حساس تر بشی...البته به حساسیت نرسید فکرای من ..امروز با بابا کلی حرف زدیم ..از گذشته ای حرف زدیم که برای هر دو ما سخت بود ...از چیزایی گفتم که سالها تو دلم...
-
روزمرگی
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 23:28
یه کم فکرم مشغوله یعنی واقعا ممکنه که ؟؟؟!!!!! نمی دونم چی باید بگم
-
خواب دیدم که مرده ام...
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 15:04
چه زیباست اگر قلبم پس از مرگم به سان روزهای پیش از آن در سینه ای کوبد پیام مهربانی را آنگاه که پرنده ی سپیدروح مان عروج معنایش را جشن می گیرد آنگاه که قفل قفس سنگین جسم گشوده می شود تا برویم و از آن بالا ها نگاه کنیم به آن چه در زمین بر جای گذاشته ایم چقدر زیبا خواهد بود اگر آنقدر کاشته باشیم که سبزی و طراوت کاشته...
-
چه بامزه س ...
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 22:47
به افتخار خودِ خودم... ای جـــــــــــــــانم... دندوناشو
-
1.2.3.... دارم جوجه ها رو میشمرم دونه دونه :)
شنبه 30 آذرماه سال 1392 23:54
شبِ یلداست .پاییز با همه زیبایی هاش داره تموم میشه ...درختا به خواب میرن تا خودشون رو برای بهاری زیبا اماده کنن...امشب هیچ کدوم از بچه ها خونه ما نیومدن .خب بالاخره طایفه اونطرفی هم حقی دارن ... تنهاییم. من و مامان و بابا من که صبح کارای شرکت زیاد بود و خسته شدم. وقتی هم رسیدم خونه ،واسه خاطر مراسمی که داریم مجبور شدم...
-
رویای ِشبِ چله
شنبه 30 آذرماه سال 1392 18:15
همین رو بگم که کوچک ترین رویای من اینه که دریای پوشیده شده از یخ رو از نزدیک ببینم و شبِ چله رو اونجا جشن بگیرم و دف بزنم... خیلی باید رویـــــــــایـــــی باشه ...
-
هدیه
جمعه 29 آذرماه سال 1392 22:42
-
لذتی با طعم ِ ترشی...
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1392 00:26
اون زمونا که بچه بودم و ناز، کارایی میکردم که باعث میشد داداش مهدی گلم نقطه ضعف بگیره و اذیتم کنه ...عشق میکرد خواهر کوچولو رو اذیت کنه ...اون وقتا یه سگ داشتیم بنام گرگی ...واقعا عین گرگ بود .من که ازش نمیترسیدم ولی خب داداش همیشه حواسش بود دیوانگی نکنه .آخه این گرگی ما زمان طفولیت توی گاراژ دست صاحب قبلیش که بود سپر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 22:36
این روزا واقعا خوبم و پر انــــــــرژی
-
امروز خیلی خوبم...
جمعه 22 آذرماه سال 1392 17:00
امروز خیلی خوبم...خیلی خوب ... چند روزی بود گرفته و غمین بودم .انگار دست خودم نبود و دوست داشتم یه بهونه پیدا میکردم و یه دل سیر گریه...از اون دخترهایی هم نیستم که آشکار گریه کنم ...اصلا چه معنی داره همه عالم و آدم بدونن که غمگینی ... بابا میگه از درون شکستن سخته ...از درون غمگین بودن سخت تر ...خب منم عاشق ِ چیزای...
-
حال نوشت
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1392 18:54
مهمون داریم...مهمونی که شاید برای هر کسی خاص باشه..اما برای من بی اهمیت تر از هر چیزیه... همیشه تمام رو راستی ها و نگفته ها رو وقتی میشنوی که دلت اندازه همه آسمون گرفته ... وقتی میشنوی که بغض راه گلوت رو بسته و نمیخوای سدِ نشکسته ش رو بشکنی ... وقتی میشنوی که با اینکه ادعا میکنی مهم نیست اما برات مهم تر از همه چیز...
-
جدال
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1392 12:02
به دلم تو دهنی زدم که هی نیاد و بگه این رو میخوام و اون رو میخوام ... اصلا چه معنی داره دلِ آدم هی ناز کنه و خودش رو لوس !!! اصلا چه معنی داره دلِ آدم هی حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه !!! اصلا چه معنی داره دل آدم دلش بی هوا برای بودن و داشتن تو تنگ بشه !!! اصلا چه معنی داره دل ِ آدم تو دلش به تو بگه بی انصاف دلم برات...