-
شرح ندارد
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 14:24
دلــــــم به وسعت آسمــــــون گرفتـــه ...
-
خاطره
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 00:37
امروز تولد امام رضا بود. سلطان ِ طوس ، بزرگی که منِ حقیر ازش دلگیرم و ناراحت.. عید به خاطر هوای دل ِ مادر و پدر عازم مشهد شدم ...عازم جایی که نمی تونستم زیر آسمونش نفس بکشم...با اکراه چادر پوشیدم و راهی حرم شدم . بر خلاف میل باطنی ام دلم آروم نداشت . عزم و جزم کردم که با گلایه برم اونجا...روزه سکوت بگیرم و فقط چشم...
-
چه خوب ...
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 13:03
این تابستان هم به پایان میرسد گرما که تمام شد غروبهایِ پاییز مردانِ خسته پناه میبرند به آغوشِ زنانِ فداکار و زنانِ دلگرفته سر میگذارند بر شانهِ مردانِ مهربان و اینطور میشود که پاییز میگرید آدمها چشم در چشم هم میدوزند یک شهر میگرید یک شهر باور میکند که رستاخیز بیداری دلِ آدمها ست...
-
گردش ِ نیم روزی
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 21:58
بوی خاک ...بوی سبزه ...بوی خوشبختی ... باغ ارم تنهـــا قرار هفتگی من برای التیام ...جایی که هیچ وقت احساس پوچی نکردم. جایی که بیشتر از همه وقت انرژی دارم ...امروز هم زیبا بود و زیبا...شلوغ تر از همیشه .....وقتی قدم به قدم مسیر همیشگی رو دنبال میکردم کنار سطل خالی از زباله کلاغ ِ پر سیاهی مشغول خوردنِ یک تکه نان بود...
-
حال نوشت
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 13:06
دلم میخواد این همکارم رو تا سر حد مرگ بزنم
-
بدون شـــرح
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1392 00:36
این روزا خیلی خوبم ...خوب صد حیف که کلمه ها گویای حقیقی خوب بودنم نیستند ... این عکس رو خودم گرفتم با همین گوشی داغون
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 19:26
میام و یه عالمه رویا رو نقاشی میکنم ... منظم و دقیق برنامه ریزی میکنم ...اما همیشه لحظه اخر همه چیز برعکس میشه ...انگار که با مداد سفید رنگی بر صفحه سپید نقش زدم. حالِ این روزهای منو فقط همون مداد ِ سفید رنگی درک میکنه و بس... پ.ن : دلم گردش میخواد. کی حاضره با من بیاد یه گردش نیم روزی ؟؟
-
هذیان ِ شبانه 23
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 00:40
گاهی اوقات باید همه چیز رو به آب سپرد ... تا آب همه اون خاطرات رو چه بد چه خوب با خود به دریا ببره... همیشه دلم برای عظمت و تنهایی ِ صخره ای که از دل آب بیرون آمده میسوخت. اما الان میخوام فک کنم که همه خاطره هایی که داشتم و به اب سپرده شده، همون صخره ای هست که وسط دریا تنهاست ... خاطره های من باید راه خودشون رو پیدا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 00:14
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند؛ اما ... من جلوی دهانش را می گیرم، وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد ! این روزها من ... خدای سکوت شده ام؛ خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا، خط خطی نشود ...!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 شهریورماه سال 1392 21:16
سر یه دو راهی گیر کردم.نمیدونم باید چه کاری انجام بدم که به خیر منجر شه ...توی این جریانات خودم رو هم مقصر میدونم . هر چند اقتضای سنی هر نوجوونی همینه اما شاید من راهنمای خوبی نبودم ...شاید هم بودم و اونا مفهوم راهنمایی های منو درک نکردن ...موندم بخدا....
-
??
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 12:31
گاهی وقتا پر میشم از سوال و گاهی وقتا خالی میشم از پر بودن ... گاهی وقتا انقدر متعجب میشم از اطرافم که چشام تا حد ممکن باز میشه و پلک نمیزنم ... گاهی وقتا انقدر کسالت بار میشه اطرافم که داوطلبانه چشامو میبندم به امید دیدن یه خواب هیجان انگیز ... می خوام بگم !!! گاهی وقتا انقدر تو زندگیم تضاد میبینم که می خوام شاخ در...
-
کفر نویس...
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 21:11
این روزا اصلا خوب نیستم. حوصله جنگیدن با هیچ کس رو ندارم .حتی با خدا.بگذار هر کار دلش میخواد انجام بده...بذار کنار ِ چشمه های زیبا به من و سادگی ام بخنده... بذار هلهله کنه...مهم نیست.دیگه هیچ چیز مهم نیست... وقتی هیچ چیز برای من نیست چرا باید بجنگم ؟!!! وقتی عزیز ترین آدمای زندگیت زنگ میزنن که فقط توهین کنن و دلش رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 مردادماه سال 1392 09:05
بیزار باش از معشوقی که اسم هرزگی هایش را بگذارد "آزادی " اسم نگرانی هایت را بگذارد "گیر دادن " و برای بی تفاوتی هایش"اعتماد داشتن به تو" را بهانه کند
-
پدر عشق ِ ...
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 18:52
توی دنیایی که من نفس میکشم هر چیزی ممکنه ... پس برای آرامش تنها یار و یاور زندگی ام تلاش میکنم . برای شاد کردنش ...خندیدنش ...واسه همه بهونه هایی که باعث میشه باهام دعوا کنه تا خستگی روزانه از تنش دور شه ... تلاش میکنم تا با محبت پدرانه برام دعا کنه ... تلاش میکنم تا همیشه چشمای مهربونش خندون باشه حتی وقتی درد زانو...
-
تبریک
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 08:54
خب عید شد بالاخره...هرچند منتظر بودم امروز ناهار خورشت کرفس بخورم ...اما برای ما که فرقی نداره 1 روز این ور یا اون ور امروز انرژی زیادی دارم برای کار و بسیار مسرورم عید همه ی دوستان مجازی مبارک
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 12:52
مصببتی بزرگ است ، وقتی که فهمیده نمی شوی انگار زنده به گوری
-
هذیان شبانه 22
جمعه 11 مردادماه سال 1392 23:29
من بزرگ شدم اما در من کودکی دوست دارد شیطنت کند.... دوست دارد به تمام زشتیهایی که میگویند برای من عیب است نزدیک شود... دوست دارد بلند بلند بخندد... دوست دارد بی چون و چرا بگرید... دوست دارد روی زانو های تو بنشیند و سر بر سینه ات بگذارد ... دوست دارد با دستانِ کوچکش مهربانی بی حد خود را به تو تقدیم کند.. کودک ِ درونم...
-
ندارد مخاطب ِ خاص
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 01:14
دلـــــم براے تــو کــه نه ولـ ــے َبرای روزهــا ی باهمـــ بودنمـان تَنـگـــ شده براے تــو که نه ، ولے برای "مواظِـ ـب خودت باش" شنیدن تَنـگــ شده براے تـــو که نه ، ولے برای دلے که نگرانم میشد تَنـگــ شده راستش ! براے اینها که نه . . . . برای خودت .....دلَم خیــلے تَنـگــ شده
-
ببین...
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 15:21
نگاه کن چه ساده از قاب نگاهم پاک میشوی نگاه کن چگونه سرسخت به کشتن تو برخواسته ام
-
روزمرگی
شنبه 5 مردادماه سال 1392 13:06
روز پنج شنبه رفتم برای کیانا دختر داداش - که این روزا با انگشتای کوچیکش روزهای مونده به روز تولدش رو نشون میده - کادوی تولد بگیرم .واسه همین مزاحم یکی از آشناها شدم . خیلی وقت نیست که ایشون رو میشناسم اما براشون احترام خاصی قائلم... میدونید وقتی دنیا میخواد باهات یه جنگ ِ اساسی رو شروع کنه اوضاع میشه مثل ِ زندگی ِ من...
-
غصه ی بابا...
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 11:22
سحر که بیدار شدم حوصلم نشد موهامو ببندم.وقتی سفره رو میچیدم بابا چپ چپ نگام میکرد..منم وقتی نگاهم تو نگاهش گره میخورد فقط لبخند میزدم .سر سفره نشستم. مامان زیر چشمی اشاره ای کرد که به بابا نگاه کنم. نگاش کردم دیدم داره آروم آروم گریه میکنه ...با تعجب گفتم : چی شده بابا ؟؟ دستی تو موهام کشید و گفت : موهات تو جوونی سفید...
-
یه آرزوی کوچولو...
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 19:12
کاش یه استخر ِ بزرگ آب ِ سرد داشتم که تو این گرما میپریدم داخلش تا این عطش ِ گرما ازم سلب بشه... چه آرزوی محالی ....
-
دلتنگم...
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 12:58
امروز ماهی ِ قرمز تُنگ طاقت نیاورد وُ تمام کرد بعد از یک هفته درد و رنج وُ فلج کامل ... که جفتش را یک کلاغ سیاه برده بود ... اما من من ِ کرگدن! من ِ پوست کلفت ... من ِ دل نازک!!چه؟؟؟ از وقتی یک لکسوسِ سیاه - "یا به قول شاملو : دست ِ ینگه ی آز" - تو را با خود برد بی هوا هنوز زنده ام ... هنوز نفس می کشم ......
-
دلم سرشار از دیدار ِ شماست
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 09:46
دل من گمشده ، گر پیدا شد بسپارید امانات رضا و اگر از تپش افتاد دلم ببریدش به ملاقات رضا از رضا خواسته بودم شاید بگذارد که غلامش بشوم همه گفتند محال است ولی دلخوشم من به محالات رضا
-
حماقت یا جسارت 4 ؟!!!
شنبه 29 تیرماه سال 1392 08:53
صبح یه روز بارونی سر ساعت مقرر رسیدم شرکت. طبق معمول اولین نفری بودم که ورودم رو تایید کردم. رفتم کنار پنجره و ریزش ِ آروم بارون و فرار مردم رو از زیر ِ این زیبایی دل انگیز رو نظاره گر بودم .بوی خاک بارون خورده حالم رو جا می آورد...بیاد اون روزایی بودم که تنهای تنها زیر بارون قدم میزدم...یاد اون روز که توی حیاط مدرسه...
-
بی ربط نوشت
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 15:29
چقَدَر دلم می خواست می شد بعضی از خاطره ها برای همیشه از حافظه ام پاک شود که وقتی دوباره به هم برسیم، سرم سوت بکشد و با خودم بگویم: "خدایا، من این چشمای لعنتی رو قبلن ی جایی دیدم! ولی کجا؟؟" و دوباره لبخند بزنم ... لبخند بزنی دوباره امیر سربی 13 خرداد ماه 92
-
حماقت یا جسارت 3 ؟!!!
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 08:22
روز موعود فرا رسید و من هنوز 2 دل بودم بین ماندن و رفتن... پاهام نای رفتن نداشتتند ...حتی در اخرین لحظه از رفتن پشیمون شدم. روی تخت نشستم.به در و دیوار نگاه کردم ...به خودم امید دادم که آرومم ...آرومم ساده تر از همیشه رفتم سر قرار. باید جایی مینشستم که خاطره ای نباشد...اما کجا ؟!! در و دیوار های این شهر همه گویای محبت...
-
حماقت یا جسارت 2؟!!!
شنبه 22 تیرماه سال 1392 12:41
شماره همراهش رو از فرم استخدامی برداشتم ...یک هفته دیگر به همین منوال گذشت...حس ِ بدی داشتم چون هنوز به تنها امیدم متعهد بودم و نمی تونستم حتی یک لحظه بدون اون سر کنم.هرچند اون منو نمیخواست .اما ته دلم دلیل نخواستنش رو درک میکردم و چون درک میکردم فراموشی رو برام سخت تر میکرد. بالاخره با هزار 2دلی دل به دریا زدم و قرار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1392 20:10
شبِ اولِ ماه رمضان...16 ساعت لب از غذا فرو میبندیم... خدایا ممنونم ازهمه اون دقیقه های 90 زندگیم.خیلی خوشحالم که به برکت ِ این ماه عزیز به خونه خودمون میریم. امشب جای من در کنار ِ عزیزترین خالیه...
-
حماقت یا جسارت 1؟!!!
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 18:35
حدود یکسال پیش بود که زندگیم به نقطه نامعلومی گره خورده بود .نمدونستم باید چکار کنم. یه آدم بی هدف بودم که نمیدونست باید از کجا شروع کنه ...همه آرزوهام همه رویاهایی که تنها با امید زندگیم به حقیقت میرسید، بهم ریخته بود. دوست داشتم خودم رو از بند ِ تعهد آزاد کنم و رها بشم .مثال مرغ عشقی بودم که جفتش رو از دست داده و...