-
روزمرگی
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1392 21:40
امروز از شرکت رفتم پیش خواهرم که میخواست خرید کنه ...محیط مجتمع تجاری زیتون برام آرامش دهنده س...نمیدونم چرا ولی فضای حاکمش رو دوست دارم .مغازه ها همه بسته بودن و من در طبقه دوم منتظر خواهرم بودم . کم کم مغازه ها از خواب بیدار شدن و محیط ِساکت و خلوت ،شلوغ شد. در این میان متوجه خانم جوونی شدم که بسیار امروزی بود؛ به...
-
شیرین تر از قند
سهشنبه 19 آذرماه سال 1392 23:03
اون وقتا ...وقتی بچه بودم روزه میگرفتم. نه اینکه مجبورم کنن..کلا دوست داشتم ادای آدم بزرگا رو در بیارم ...اما وقت ظهر که میشد ...بوی غذای مامان ...واااااااااای رب ِ انار ...دیوانم میکرد .. تحمل میکردم تا مامان خوابش ببره ...یواشکی میرفتم توی زیرزمین و سیر بادمجون های رب ِ انار رو جمع میکردم و میخوردم ...همیشه سر این...
-
روزمرگی
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 12:32
چند روزی هست دلم گرفته ...میدونم از چیه و چرا !!!! اما حوصله اینکه جواب چرا رو بدم ندارم واسه همین به روی خودم نمیارم که دلم گرفته...میگم..میخندم ..شادم و سرزنده... دیروز باغ ارم بودم .پاییزِ زیبایی داره ...بوی نارنج..بوی نم ..صدای خش خش برگها ...اون درخت سرو ناز همیشه بهار... راستی چقدر اون درخت سرو ناز 250 ساله رو...
-
روزمرگی
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392 23:26
امروز خیلی دلتنگم.دلتنگ یه چیزایی که خودم هم درکش نمیکنم چرا ؟ یه چیزهایی که مسخره نیستن...سپرده بودم به دریا ...دریایی که قرار بود منو از همه نداشته ها دور کنه میبینی !!! دریا هم تاب تحمل داشتن تو رو نداشت ... دیشب نگاهی کردم به مامان خانمی ...خواستم بگم اما پشیمون شدم ...بغض راه گلوم رو بسته بود ...واصرار مادر که چی...
-
HIV
سهشنبه 12 آذرماه سال 1392 22:45
این روزا درمورد ایدز بیشتر صحبت میکنن و منو یاد اون قدیما میندازن...اون وقتا که من یه دختر دبیرستانی بودم و تازه این بیماری مد شده بود و همه با وحشت ازش حرف میزدن.اطلاع رسانی ها ناقص بود و همه به نوعی از ناشناخته بودنش میترسیدن...مامان هم از بیماری سل میگفت که اون قدیم قدیم ها چقدر خطرناک بوده ... ایدز برای من که نه...
-
آرزو های کوچک...
سهشنبه 12 آذرماه سال 1392 13:17
واقعا چقدر آدما میتونن خودخواه باشن و کینه ای ...دلشون سیاهه و به نظر من هیچ رقمه نمیتونن با افکار من هماهنگ باشن...این وسط من چطوری تحملشون کنم موندم ...فقط از خدا صبری عظیـــم خواستم ختم نوشت: دلم میخواد یک نفر رو ...یک نفر رو که همش جلوم راه میره و با طلبکاری باهام حرف میزنه رو اونقدر بزنم که صدای مرگ بده ...مثل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آذرماه سال 1392 23:00
گاهی باید رفت و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند. رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی. آنا گاوالدا
-
روزمرگی
جمعه 8 آذرماه سال 1392 14:40
عاشقم عاشق بچه هایی که در پشت چهره غبار آلودشون یه عالمه حرف تو چشماشونه... عاشق اون پسرکم که با یه وزنه کنار پارک بازی بچه ها نگاهش به پای رهگذراست.هم درس می خونه هم کار میکنه هم بازی بچه ها رو نگاه میکنه...با خنده بچه ها می خنده...اما بازی کردن براش ممنوع... به مریم گفتم بیا وزن بشیم...رفتم روی وزنه.... سر چهارراه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 21:41
دنبال رد پاییام، از تو در افکار خودم آخر چگونه من شدم اسباب آزار خودم؟ دلخوش به این بودم که تو سردی نمیکردی ولی غافل که من خود بوده ام گرمای بازار خودم هر روز من پر میشد از این که کجایی با کهای؟ بودی تو مال دیگران ، بودم گرفتار خودم قبلا نبودم این چنین مشتاق دیدارکسی سر در نمی آوردم از افکار و از کار خودم امواج...
-
آرزوهای کوچک
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 00:48
دلم میخواد یه شاهین داشته باشم...اسمش رو بگذارم ســـزار
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 17:41
میآیند ... تا تو را کشف کنند و روحت را تصاحب بی هیچ مجالی برِ عشق چنان سراسیمه چنان سرد چنان زخمه وار که نخواهند دید ، چگونه غروب میکند ، غرورِ یک قلب چگونه است چکیدنِ کسی از چشم های خودش چگونه شاعری تحملش را از کنارِ شعر بر میدارد و رو به حیرتِ یک خواب میرود چگونه شب فرصتِ ماندن را از آدم خسته میگیرد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 07:39
این روزا خوبم. یه وقت مراسم نگیرید
-
روزمرگی
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 22:55
زیر لب زمزمه میکردم و وسایل شام رو مهیا... بابا نگاهی پر معنایی کرد و گفت چی میگی با خودت بابا ؟؟ خندیدم و بلند گفتم : کاش بر فراز قله های پرامید عــ ــ ـشــ ـــ ــق ، نقـــش دیوانه بودن را با تمام زنجره هایش میدیدم ... و بعد باهم خندبدبم...
-
روزمرگی
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 11:17
کمی نگرانم و میشه گفت کمی بیقرار ... بیقرارِ گفتن یه حرف که گفتنش هم اونقدر ها سخت نیست برای من و نگرانِ روزهای بعد از آنم ... دیروز و امروز روز کاری شلوغی داشتم ... کارهای عقب افتاده قبل که باید حداقل یک ماهه به همه سر و سامان بدم ...انگار توی همه چیز باید به روز بود ... اعتقادات آدما هم به نسبت تکنولوژی باید تغییر...
-
روزمرگی
شنبه 18 آبانماه سال 1392 20:27
دنیای عجیبی دارند آدمها... در این میونه من موندم حیرون که کدام راه !!! کدام چاه !!! همه اون نمیدانم ها سرشار از دانستنیهاست...آگاهی از چیزی که از یه طرف عقل ردش میکنه و احساسم تایید ... من بین عقل و احساس سرگردونم ... و یه عالمه سوال ِ بیجواب که واقعا هیچ کسی نمیتونه پاسخگوی سوالاتم باشه ...شاید هم واقعا جوابی نداشته...
-
رویای ناتمام...
شنبه 18 آبانماه سال 1392 09:43
بعضی وقتا مثل ِ این روزها سرشــــار از انرژی ام ، شـــادم ، سرحـــالم و خندون... در این لحظه های مفرح و دلچسب ، یاد تو بیشتر مشتاقم میکنه ...انگار الان کنارمی و .... بین ِ خودمون باشه ...بیشتــر وقتا من عاشق ِ توام
-
روزمرگی
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 09:30
امروز صبح ِ زود ِ زود ،از خونه زدم بیرون تا کمی در هوای روحبش صبحگاهی قدم بزنم . نور خورشید با نسیم خنک صبحگاهی روح و روانم رو سیقل میداد...آروم و بیصدا ...بدون گرز و خنجر و دعوا با خودم نجوا میکردم .اگه کسی از کنارم رد میشد یقینا فکر میکرد دیوانه ام که با خودم حرف میزنم ...نگاهم به فیلتر های تهویه زیرگذر افتاد ......
-
روزمرگی
سهشنبه 14 آبانماه سال 1392 12:42
تنهایی میخوام... یه گوشه دنج و آروم رو به دریا فقط من و صدای پای آب پ.ن : لعنت بر فرمانروایی...لعنت !!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 07:59
باران چه زیباست.... پ.ن: خدای مهربونم رحمت ِ بی دریغت را سپــــــــــاس ....
-
2دلی
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 08:10
این روزا درگیرم.... فاصله یه حرف ساده س بین دیدن و ندیدن من تو این فاصله موندم سرگردون
-
رغبتِ عجیبی دارم به دیوانه شدن !!!!
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 08:40
دو سال از مرگِ من گذشته است از آخرین نامه از خداحافظ از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت از آخرین باری که با تردید گفتی چقدر دوستم داشتی و من در وهمِ غیر قابل باوری ، باور کردم ، دیگر دوستم نداری بی تو بی خودم بی حضورِ عشق سخت گریسته ام رغبتِ عجیبی دارم به دیوانه شدن رغبت عجیبی به بیراهه زدن دوست دارم دستهایم را روی...
-
برای تو ...
شنبه 20 مهرماه سال 1392 23:45
نه پرنده هستم، نه آزاد انسانی بازگشته سرخورده از راههای دور عاشقی، با حواسی مغشوش که اگر جنون قلبش را نلرزاند ویرانِ شبگردی روحِ متلاطمی میشود که خودش را گم میکند تا به خانه ای نرسد که جایِ تو در آن خالیست و تمامِ اینها یعنی اسارت یعنی گمنامِ کوچههای معشوقی باشی، برای تو کم حوصله یعنی تحملِ غم انگیز نگاهی...
-
یه کلام ِ خصوصی با خدا
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 22:27
دلم از خیلی چیزا میگیره...اصلا وقتی دلتنگم این صفحه کیبورد میشه یه قلم روان و روشن که دلش میخواد فقط بنویسه از چیزایی که باید بگه ...یا شاید هم نباید بگه ...آخه چیزای تکراری که گفتن نداره ... دلم میخواد جای همه سه نقطه ها همه اون حرفایی رو که دوست دارم بنویسم . بی پروا باشم توی نوشتن . خوفی نداشته باشم از خوندنش یا...
-
روزمرگی
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 09:15
امروز پشتِ یه وانت خوندم : خـــــوبی ؟؟ گفتم : نه ...تب دارم . بازم صد رحمت به معرفت وانت بار !!!!
-
آیا بگویم برای تو !!!
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1392 00:13
من از سخاوت باران حرف نمیزنم من از صداقتِ شب حرف میزنم از دامانِ پر مهرِ یک درخت که گهواره ی خوابِ پر ستاره ی ما شد من از اعتبارِ یک بوسه حرف میزنم و از جاودانگی یک خاطره درحافظه ام من از پردههای ریاکارِ همسایه از رازهای دروغینِ پشتِ این دیوار بیزارم بگذار محکومم کنند بگذار بخلِ چشم هاشان بسوزاند مرا من در...
-
روزمرگی
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 23:51
یه تصادف وحشتناک حال و هوام رو بهم ریخت . کشته شدن یه دختر جوون که با هزار امید و آرزو از خونه زده بود بیرون روح و روانم رو بهم ریخت ...یه عالمه فکر از ذهنم گذشت ...اون مرد و من ِ نوعی حتی نتونستم از ماشین پیاده بشم و کمکش کنم ...خونِ قرمز رنگی که اطرافش بود بیشتر منو در افکارم غرق میکرد ...دیگه حوصله شرکت و کار رو...
-
روزمرگی
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 17:41
هی بوق میزد و بوق میزد...برگشتم پشت ِ سرم رو نگاه کردم یه پرشیا سفید که نمیشد راننده عجولش رو دید . منتظر چراغ سبز بودم تا از چهارراه عبور کنم ...بازم بوق میزد...چراغ سبز شد و من راه افتادم . پرشیا از من رد شد و اشاره کرد و ایستاد.من هم گمان کردم مسافر ِ شهرمون هست . بطرفش رفتم و اشاره کردم شیشه رو بده پایین ...یه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 مهرماه سال 1392 23:56
وقتی نگاهم میکنی در حلقه چشمان تو قلبم اسیر می شود مانند میر می شود وقتی نگاهم میکنی در بستر چشمان تو قلبم به خواب می رود سویش شتاب می رود وقتی نگاهم میکنی عشق نهان چشم تو مست نگاهم می کند پیوسته آبم می کند وقتی نگاهم میکنی خورشید نرگس سای تو غرق گناهم می کند آتش به جانم می زند وقتی نگاهم میکنی آن درد بی درمان عشق...
-
روزمرگی
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 00:08
یه عالمه حرف دارم واسه نوشتن اما واقعا حوصله نوشتن ندارم ...فردا جلسه دارم و مجبورم چادر بپوشم . هر چند بابا میگه چادر بهت میاد اما وقتی میپوشم بیشتر مورد توجه ام و این منو سخت منزجر میکنه ...هر ننه قمری میخواد خودی نشون بده ...حوصله جلسه رو هم ندارم ...کاش مریض میشدم تا کنسل میشد ...اما حیف که من بیدی نیستم که با یه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 23:19
مرا در بین شهر امن آغوشت چنان برگیر که راه خانه ام را گم کنم دیگر بیا می خواهم امشب سر به روی بازوان مهربانت خواب را مهمان چشمانم کنم - همین چشمان شب بیدار - لبانم را میان آتش لبهای داغت شعله ور کن- همین لبهای خاموش - بیا دستان سردم را که انگار- ز بی مهری - تمام سردی دنیا همینجاست میان دست گرم خود بگیر و خوش بسوزان...